داستان یزید بن عبدالملک و معشوقه اش حبابه
فساد های یزید بن عبدالملک
داستان یزید بن عبدالملک و معشوقه اش حبابه
خلیفه و عشق کنیزی به نام «حبابه»
پس از «عمربن عبدالعزیز»، «یزید بن عبدالملک» به خلافت رسید. او به کاری جز شراب خوری و زن بازی توجه نداشت و شب و روز، بزم عیش و نوش بر پا می ساخت و به لذت بردن از دو نفر از کنیزان ماه رویش به نامهای «سلامه» و «حبابه» مشغول می شد.
سرانجام «حبابه» رقیب خود «سلامه» را از گود خارج کرد و جان و مال و اراده خلیفه را در اختیار خویش گرفت. و در واقع، او فرمانروای سراسر امپراتوری بزرگ اسلام بود. هر کس را می خواست به کار می گماشت و هر کس را که می خواست از کار می انداخت و خلیفه از همه جا بی خبر در کنار «حبابه» می نشست و...
برادرِ خلیفه به نام «مسلمه بن عبدالملک»، وقتی وضع را چنان دید، نزد خلیفه آمد و گفت: «بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزیز که آن همه دادگستر و پرهیزکار بود تو خلیفه شدی که جز باده گساری و شهوترانی کار دیگری انجام نمی دهی و امور کشور را به دست حبابه سپرده ای. ستمدیدگان فریاد می کشند و جمعیتهایی از اطراف و اکناف آمده اند و در آستان تو منتظر ایستاده اند و تو از همه جا غافل نشسته ای.»
خلیفه از این گفته ها به خود آمد. حرفهای برادر را تصدیق کرد و از آمیزش با «حبابه» دست کشید و تصمیم گرفت که از آن پس، به کارهای مردم برسد.
«حبابه» از این جدایی بر آشفت و با خود نقشه ای کشید. همین که روز جمعه رسید به کنیزان خود سفارش کرد که هر وقت خلیفه می خواست برای نماز بیرون برود او را آگاه سازند.
وقتی کنیزان حرکت کردن خلیفه را به او اطلاع دادند، «حبابه» عودی به دست گرفت و روبروی خلیفه ایستاد و با آواز دل کش خویش اشعار تحریک کننده ای را خواند.
خلیفه وقتی آن آواز دلنواز را شنید، دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت: «بس است حبابه! چنین مکن.»
اما «حبابه: به ساز و آواز خود ادامه داد و بیتی بدین مضمون خواند که: «زندگانی جز خوشگذرانی و کام گرفتن چیز دیگری نیست. اگر چه مردم تو را سرزنش و توبیخ کنند.»
خلیفه بیش از این تاب نیاورد و فریاد زد: «ای جان جانان! درست گفتی! خدا نابود کند آن کس را که مرا بخاطر مهر تو سرزنش کرد.»
بعد رو به غلامش کرد و گفت: «ای غلام! برو به برادرم مسلمه بگو که بجای من به مسجد برود و نماز بخواند.» و بعد آن دو فوراً به عیش گاه خود رفتند و جریان سابق را ادامه دادند.
هر دوی آنها برای خوشگذارانی به محلی که در نزدیکی دمشق بود می رفتند و «یزید» به ملازمان خود چنین می گفت که: «مردم پنداشته اند که هیچ عیش و نوشی، بی نیش نخواهد ماند. من می خواهم دروغ بودن این گفته را آشکار سازم. از این رو به عیش گاه خود می روم و در آنجا با حبابه می مانم. و تا زمانی که من آنجا هستم برای اینکه نوش من بی عیش نماند، هیچ نامه و خبری به من نرسانید.»
«یزید» و «حبابه» لوازم عیش و خوشگذرانی خود را فراهم ساخته بودند و به عیش و نوش می پرداختند. روزی «یزید» دانه های انگور را به دهان «حبابه» می انداخت و او هم به دهان می گرفت که ناگهان دانه انگوری در حلق او ماند و هر چه سرفه کرد بیرون نیامد، تا اینکه خفه شد و به درک واصل گردید. «یزید» نگذاشت که جسد او را دفن کنند و روز و شب تن بی جان «حبابه» را در آغوش می گرفت و بارها با او مجامعت و نزدیکی می نمود. تا اینکه لاشه «حبابه» متعفن شده و بو گرفت. بالاخره مجبور شد که اجازه دفن جسد او را بدهد. «یزید» بعد از حبابه، پانزده روز بیشتر زنده نماند و بعد از مرگ او جسد ناپاکش را در نزد قبر «حبابه» به خاک سپردند. و عیش خلیفه ناتمام ماند.(1)
پی نوشت ها :
1- تاریخ تمدن اسلام ج 1
منبع : واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم
https://rasekhoon-net.cdn.ampproject.org/v/s/rasekhoon.net/article/amp/show/720698/%D9%81%D8%B3%D8%A7%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%D8%B2%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9?amp_gsa=1&_js_v=a9&usqp=mq331AQKKAFQArABIIACAw%3D%3D#amp_tf=%D8%A7%D8%B2%20%251%24s&aoh=16751099217389&referrer=https%3A%2F%2Fwww.google.com&share=https%3A%2F%2Frasekhoon.net%2Farticle%2Fshow%2F720698%2F%25D9%2581%25D8%25B3%25D8%25A7%25D8%25AF-%25D9%2587%25D8%25A7%25DB%258C-%25DB%258C%25D8%25B2%25DB%258C%25D8%25AF-%25D8%25A8%25D9%2586-%25D8%25B9%25D8%25A8%25D8%25AF%25D8%25A7%25D9%2584%25D9%2585%25D9%2584%25DA%25A9
داستان یزید بن عبدالملک و معشوقه اش حبابه
خلیفه و عشق کنیزی به نام «حبابه»
پس از «عمربن عبدالعزیز»، «یزید بن عبدالملک» به خلافت رسید. او به کاری جز شراب خوری و زن بازی توجه نداشت و شب و روز، بزم عیش و نوش بر پا می ساخت و به لذت بردن از دو نفر از کنیزان ماه رویش به نامهای «سلامه» و «حبابه» مشغول می شد.
سرانجام «حبابه» رقیب خود «سلامه» را از گود خارج کرد و جان و مال و اراده خلیفه را در اختیار خویش گرفت. و در واقع، او فرمانروای سراسر امپراتوری بزرگ اسلام بود. هر کس را می خواست به کار می گماشت و هر کس را که می خواست از کار می انداخت و خلیفه از همه جا بی خبر در کنار «حبابه» می نشست و...
برادرِ خلیفه به نام «مسلمه بن عبدالملک»، وقتی وضع را چنان دید، نزد خلیفه آمد و گفت: «بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزیز که آن همه دادگستر و پرهیزکار بود تو خلیفه شدی که جز باده گساری و شهوترانی کار دیگری انجام نمی دهی و امور کشور را به دست حبابه سپرده ای. ستمدیدگان فریاد می کشند و جمعیتهایی از اطراف و اکناف آمده اند و در آستان تو منتظر ایستاده اند و تو از همه جا غافل نشسته ای.»
خلیفه از این گفته ها به خود آمد. حرفهای برادر را تصدیق کرد و از آمیزش با «حبابه» دست کشید و تصمیم گرفت که از آن پس، به کارهای مردم برسد.
«حبابه» از این جدایی بر آشفت و با خود نقشه ای کشید. همین که روز جمعه رسید به کنیزان خود سفارش کرد که هر وقت خلیفه می خواست برای نماز بیرون برود او را آگاه سازند.
وقتی کنیزان حرکت کردن خلیفه را به او اطلاع دادند، «حبابه» عودی به دست گرفت و روبروی خلیفه ایستاد و با آواز دل کش خویش اشعار تحریک کننده ای را خواند.
خلیفه وقتی آن آواز دلنواز را شنید، دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت: «بس است حبابه! چنین مکن.»
اما «حبابه: به ساز و آواز خود ادامه داد و بیتی بدین مضمون خواند که: «زندگانی جز خوشگذرانی و کام گرفتن چیز دیگری نیست. اگر چه مردم تو را سرزنش و توبیخ کنند.»
خلیفه بیش از این تاب نیاورد و فریاد زد: «ای جان جانان! درست گفتی! خدا نابود کند آن کس را که مرا بخاطر مهر تو سرزنش کرد.»
بعد رو به غلامش کرد و گفت: «ای غلام! برو به برادرم مسلمه بگو که بجای من به مسجد برود و نماز بخواند.» و بعد آن دو فوراً به عیش گاه خود رفتند و جریان سابق را ادامه دادند.
هر دوی آنها برای خوشگذارانی به محلی که در نزدیکی دمشق بود می رفتند و «یزید» به ملازمان خود چنین می گفت که: «مردم پنداشته اند که هیچ عیش و نوشی، بی نیش نخواهد ماند. من می خواهم دروغ بودن این گفته را آشکار سازم. از این رو به عیش گاه خود می روم و در آنجا با حبابه می مانم. و تا زمانی که من آنجا هستم برای اینکه نوش من بی عیش نماند، هیچ نامه و خبری به من نرسانید.»
«یزید» و «حبابه» لوازم عیش و خوشگذرانی خود را فراهم ساخته بودند و به عیش و نوش می پرداختند. روزی «یزید» دانه های انگور را به دهان «حبابه» می انداخت و او هم به دهان می گرفت که ناگهان دانه انگوری در حلق او ماند و هر چه سرفه کرد بیرون نیامد، تا اینکه خفه شد و به درک واصل گردید. «یزید» نگذاشت که جسد او را دفن کنند و روز و شب تن بی جان «حبابه» را در آغوش می گرفت و بارها با او مجامعت و نزدیکی می نمود. تا اینکه لاشه «حبابه» متعفن شده و بو گرفت. بالاخره مجبور شد که اجازه دفن جسد او را بدهد. «یزید» بعد از حبابه، پانزده روز بیشتر زنده نماند و بعد از مرگ او جسد ناپاکش را در نزد قبر «حبابه» به خاک سپردند. و عیش خلیفه ناتمام ماند.(1)
پی نوشت ها :
1- تاریخ تمدن اسلام ج 1
منبع : واحد تحقیقاتی گل نرگس، داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی، قم: شمیم گل نرگس، 1386، چاپ ششم
https://rasekhoon-net.cdn.ampproject.org/v/s/rasekhoon.net/article/amp/show/720698/%D9%81%D8%B3%D8%A7%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%D8%B2%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%DA%A9?amp_gsa=1&_js_v=a9&usqp=mq331AQKKAFQArABIIACAw%3D%3D#amp_tf=%D8%A7%D8%B2%20%251%24s&aoh=16751099217389&referrer=https%3A%2F%2Fwww.google.com&share=https%3A%2F%2Frasekhoon.net%2Farticle%2Fshow%2F720698%2F%25D9%2581%25D8%25B3%25D8%25A7%25D8%25AF-%25D9%2587%25D8%25A7%25DB%258C-%25DB%258C%25D8%25B2%25DB%258C%25D8%25AF-%25D8%25A8%25D9%2586-%25D8%25B9%25D8%25A8%25D8%25AF%25D8%25A7%25D9%2584%25D9%2585%25D9%2584%25DA%25A9
۶.۶k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.