پارت 50 آخر
پارت 50 آخر
روز ها همین طور پشت سره هم میومدن و میرفتن
9ماه بعد
ا.ت ویو:
داشتم لباس های این دختر کوچولوی توی شکمم رو نگاه میکردم لباس هاشو گذاشتم توی کیفش قرار بود همراه کوک بریم بیمارستان کوک تا الان شرکت بود وسایلامو جمع کردم و رفتم پایین منتظره کوک بودم همین طور که با گوشیم ور میرفتم صدای باز شدن در اومد سریع رفتم سمت در که دیدم کوک با لبخند وارد خونه شد
کوک:سلام ا.ت چطوری؟
ا.ت:من خوبم امروز چطور بود؟
کوک:هعی بدک نبود
ا.ت:شام خوردی؟
کوک:نه تو چی خوردی؟
ا.ت:آره من خوردم صبر کن برم برات شام بیارم
کوک:باشه
با قدم های آهسته سمت آشپز خونه رفتم غذارو آمادم کردم میخواستم یه نوشیدنی از توی یخچال بردارم که یهو درد بدی حس کردم
ا.ت:جیییییییییییییغ(آره دیگه مثلا جیغ کشید😂)
کوک ویو:
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که صدای جیغ ا.ت رو شنیدم بدون فکر کردن رفتم سمتش
کوک:ا.ت چیشد حالت خوبه؟
ا.ت:کوک فکر کنم وقتشه
با گفتن حرفش سریع ا.ت رو بلند کردم وسایلارو ورداشتم و بدون معطلی رفتیم سمت ماشین و حرکت کردیم سمت بیمارستان
(پرش زمانی)
الان ا.ت حدود 2 ساعته که داخل اتاق عمله بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد
کوک:آقای دکتر حال همسرم چطوره؟
دکتر:خداروشکر هم خودشون سالمن هم بچه شون
کوک:خیلی ممنونم
دکتر:کاری نکردم
بعد از نیم ساعت ا.ت رو وارد بخش شد وارد اتاقش شدم
کوک:سلام ا.ت حالت چطوره؟
ا.ت:من که خوبم بهتره حال دخترت رو بپرسی(لبخند)
کوک:میتونم بغلش کنم؟ (با ذوق)
ا.ت:معلومه که میتونی ناسلامتی تو باباشیا
کوک:آره به کل یادم رفته بود
بعد اون کوچولورو از ا.ت:گرفتم توی بغلم بود چشماش کپ چشمای ا.ت بود
ادمین:آره دیگه اون سه نفر یه زندگی جدید رو شروع کردن و به خوبی خوشی تموم شد
ادمین دیگه این روزا گشادیش زیاد شده 😂😂
مرسی که حمایت کردین❤❤😊
روز ها همین طور پشت سره هم میومدن و میرفتن
9ماه بعد
ا.ت ویو:
داشتم لباس های این دختر کوچولوی توی شکمم رو نگاه میکردم لباس هاشو گذاشتم توی کیفش قرار بود همراه کوک بریم بیمارستان کوک تا الان شرکت بود وسایلامو جمع کردم و رفتم پایین منتظره کوک بودم همین طور که با گوشیم ور میرفتم صدای باز شدن در اومد سریع رفتم سمت در که دیدم کوک با لبخند وارد خونه شد
کوک:سلام ا.ت چطوری؟
ا.ت:من خوبم امروز چطور بود؟
کوک:هعی بدک نبود
ا.ت:شام خوردی؟
کوک:نه تو چی خوردی؟
ا.ت:آره من خوردم صبر کن برم برات شام بیارم
کوک:باشه
با قدم های آهسته سمت آشپز خونه رفتم غذارو آمادم کردم میخواستم یه نوشیدنی از توی یخچال بردارم که یهو درد بدی حس کردم
ا.ت:جیییییییییییییغ(آره دیگه مثلا جیغ کشید😂)
کوک ویو:
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که صدای جیغ ا.ت رو شنیدم بدون فکر کردن رفتم سمتش
کوک:ا.ت چیشد حالت خوبه؟
ا.ت:کوک فکر کنم وقتشه
با گفتن حرفش سریع ا.ت رو بلند کردم وسایلارو ورداشتم و بدون معطلی رفتیم سمت ماشین و حرکت کردیم سمت بیمارستان
(پرش زمانی)
الان ا.ت حدود 2 ساعته که داخل اتاق عمله بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد
کوک:آقای دکتر حال همسرم چطوره؟
دکتر:خداروشکر هم خودشون سالمن هم بچه شون
کوک:خیلی ممنونم
دکتر:کاری نکردم
بعد از نیم ساعت ا.ت رو وارد بخش شد وارد اتاقش شدم
کوک:سلام ا.ت حالت چطوره؟
ا.ت:من که خوبم بهتره حال دخترت رو بپرسی(لبخند)
کوک:میتونم بغلش کنم؟ (با ذوق)
ا.ت:معلومه که میتونی ناسلامتی تو باباشیا
کوک:آره به کل یادم رفته بود
بعد اون کوچولورو از ا.ت:گرفتم توی بغلم بود چشماش کپ چشمای ا.ت بود
ادمین:آره دیگه اون سه نفر یه زندگی جدید رو شروع کردن و به خوبی خوشی تموم شد
ادمین دیگه این روزا گشادیش زیاد شده 😂😂
مرسی که حمایت کردین❤❤😊
۵.۷k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.