×قسمت چهار×پارت چهار
×قسمت چهار×پارت چهار
بی اراده دستمو بردم توی موهاش...انقده خوب بود..ولی سریع کشیدمش بیرون
گفتم:تموم شد
اونم از جاش بلند شد
بعدم گفت:ایدا یه لیوان اب میدی به من!؟
بی حرف از اشپزخونه براش یه لیوان اب اوردم
ولی چندقورت بیشتر نخورد
تعجب کردم
گفت:ایدا
_هوم
_فکر نمیکردم قبول کنی سرمو ببندی
داشتیم میرفتیم سمت در خروجی.گفتم:من وجدان دارم..دلم سوخت که نبندم واست..
لبخند کج خبیثی زد:ولی من وجدانم گاهی وقتا منفی فکر میکنه..هنوزم تو فکر تلافیم
بعدم تند از خونه رفت بیرون
دهنم باز مونده بود
بدبخت شدم
یقینا میخواد منفجرم کنه
-________-
****************************
مسواک که زدم از دستشویی خارج شدم
چندلقمه صبحانه خوردم و گفتم:دیرم شد
بابا گفت:نمیخوای باهم بریم!؟
_اوه..نه بابا...شما خیلی دیر تر از من میرید
من باید به صبحگاه برسم...
_باشه عزیزم...برو...مواظب باش
_چشم...خدافز
بعد کفشامو از جا کفشی برداشتم و از خونه خارج شدم
تند پا کردمشون و رفتم توی اسانسور
نزدیک بود کلید طبقه همکفو بزنم که یهو پاکانم اومد
هول شده بود
نفس عمیقی کشید و سوار اسانسور شد
سلام ارومی کردم و کلیدو زدم
جوابمو داد و کتابشو که دستش بود پرت کرد توی کوله پشتیش
چقد این بشر عجیبه
بیخیال منتظر موندم تا اسانسور بایسته
وقتی سید به طبقه همکف از اسانسور خارج شدم و رفتم سمت مدرسه
پاکان با فاصله ازم میومد
بهش توجه نمیکردم
تا مدرسشون که برسیم به همین منوال گذشت
بعدم رفت مدرسشونو منم رفتم سمتمدرسه
اون روز خیلی روز بدی بود
اخه با یه دختره دعوام شد
اومده از کنارم رد میشه بعد همچین بهم تنه زد که همه لیوان ابی که دستم بود ریخت روی لباسام
گفتم:هوووو...عمو جمع کن حواستو
_اگه نخوام باید کیو ببینم
یکم بهش نگاه کردم و بعد یهویی یه تنه محکم تر از خودش بهش زدم
بعدم بهم پرید و همه موهامو کشید
من فقط رزمی کار میکردم
یجوری بهش میزدم که فقط خسته بشه
نه اینکه بهش اسیب جدی وارد شه
اون همه صورتمو چنگ انداخت
روی گونه و بالای ابروم یه زخم بزرگ افتاده بود
بعدم هردومونو برذن دفتر و کلی دعوامون کردن
چون زنگ اخر بود دیگه نخواستم مدرسه زخممو ضدعفونی کنه
گفتم میرم خونه این کارو انجام میدم
وقتی داشتم بر میگشتم دقیقا یکم بعد پاکان از دوستاش خداحافظی کرد و اومد
وارد اسانسور که شدیم نگاهش به صورتم خورد
ابروهاش رفت توی هم
_چیشدی!؟
_هیچی
_ببینمت
زیر چونمو گرفت و سرمو این طرف و اون طرف چرخوند
_چرا این شکلی شدی دیوونه !؟
_مهم نیست
اونم دیگه چیزی نگفت
وقتی رسیدم خونه مامان کلی نگران شد
زخمامو چسب زخم زدم و بعدم رفتم درس بخونم
فرداش امتحان عربی داشتیم
کلی لغت سخت توی امتحان بود که همش یادم میرفتشون
تصمیم گرفتم تقلب کنم
همشونو روی مچ هردوتا دستم نوشتم
کلا همه دستم پر تقلب شده بود
پیراهن استین بلند پوشیدم که بابا نبینه
اخه خیلی غر میزد که باید تقلب نکنم و اینا
بعد خواستم اتاقمو تمیز کنم
ولی هرچی گشتم اون قاب ناموسیه رو پیدا نکردم
بیخیال رفتم پیش مامان
داشت با تلفن حرف میزد
وقتی قطع کرد گفت:ایدا مامان..ساعت پنج پاکان میاد باهم کار کنید درستونو
یکشنبه ها و چهار شنبه ها باهم کلاس داشته باشید..نظرت؟؟
دهنم باز مونده بود
اینا چه خوب واسه خودشون میبرن و میدوزن
مخالفتی نکردم
ساعت چهار بود
یکم با بچه ها تلفنی حرف زدم
فاطی میگفت همه خیلی پکر پوکور شدن از نبودنم
میگف جام خیلی خالیه
دلم واسشون تنگ شد
حالم گرفته بود تا وقتی پاکان بیاد
صدای در که اومد از اتاق رفتم بیرون
پاکان بود
خیلی با ادب با مامان سلام و احوال پرسی کرد
ولی مامان خیلی بامزه بهش نگاه میکرد
شبیه اینکه بگی خر خودتی نمیخواد نقش بازی کنی اتیش پاره
یه همچین حالتی نگاهش میکرد
بعد با پاکان اومدیم توی اتاق من
قرار شد اول ریاضی بخونیم
چندتا مبحث مهمو باهام کار کرد
خیلی جدی بود
بعضیاشو کامل نمیفهمیدم
ولی به روی خودمم نمیاوردم که فک کنه خنگم
حالا درسته خنگم...ولی اگه این نفهمه بهتره
موقع درس دادن من که شد استینامو زدم بالا
هرموقع میخواستم یه چیزی بنویسم عادت داشتم استینامو بزنم بالا
یه عادت مزخرفیه
پاکان که نگاهش به دستم خورد با تعجب گفت:اینا چیه!؟
به تقلبایه روی دستم نگاه کردم
گفتم:تقلبه
هنوز هنگشون بود
یکم بعد لبخند عجیبی زد و گفت:باشه..خب...درس بده
بعدم شروع کردم به درس دادن
کار سختی نبود
یکی از درسای تاریخو به صورت داستان واسش توضیح دادم
داشت به دقت بهم گوش میداد
فارسی روهم توی یه سری چیزا گیر داشت
اخه من نمیدونم فارسی چیه که این توش مشکل داره
موقع رفتن که شد ازش تشکر کرد
اونم همینطور
وقتی رفت یکم دیگه فیلم دیدم و بعد از بس خسته بودم خوابم برد
**************
چشمامو باز کردم
فکر کنم این اولین باریه که بابا بیدارم نکرده و من خودم بیدار شدم
از جام بلند شدم
هنوز خیلی زود بود
بی اراده دستمو بردم توی موهاش...انقده خوب بود..ولی سریع کشیدمش بیرون
گفتم:تموم شد
اونم از جاش بلند شد
بعدم گفت:ایدا یه لیوان اب میدی به من!؟
بی حرف از اشپزخونه براش یه لیوان اب اوردم
ولی چندقورت بیشتر نخورد
تعجب کردم
گفت:ایدا
_هوم
_فکر نمیکردم قبول کنی سرمو ببندی
داشتیم میرفتیم سمت در خروجی.گفتم:من وجدان دارم..دلم سوخت که نبندم واست..
لبخند کج خبیثی زد:ولی من وجدانم گاهی وقتا منفی فکر میکنه..هنوزم تو فکر تلافیم
بعدم تند از خونه رفت بیرون
دهنم باز مونده بود
بدبخت شدم
یقینا میخواد منفجرم کنه
-________-
****************************
مسواک که زدم از دستشویی خارج شدم
چندلقمه صبحانه خوردم و گفتم:دیرم شد
بابا گفت:نمیخوای باهم بریم!؟
_اوه..نه بابا...شما خیلی دیر تر از من میرید
من باید به صبحگاه برسم...
_باشه عزیزم...برو...مواظب باش
_چشم...خدافز
بعد کفشامو از جا کفشی برداشتم و از خونه خارج شدم
تند پا کردمشون و رفتم توی اسانسور
نزدیک بود کلید طبقه همکفو بزنم که یهو پاکانم اومد
هول شده بود
نفس عمیقی کشید و سوار اسانسور شد
سلام ارومی کردم و کلیدو زدم
جوابمو داد و کتابشو که دستش بود پرت کرد توی کوله پشتیش
چقد این بشر عجیبه
بیخیال منتظر موندم تا اسانسور بایسته
وقتی سید به طبقه همکف از اسانسور خارج شدم و رفتم سمت مدرسه
پاکان با فاصله ازم میومد
بهش توجه نمیکردم
تا مدرسشون که برسیم به همین منوال گذشت
بعدم رفت مدرسشونو منم رفتم سمتمدرسه
اون روز خیلی روز بدی بود
اخه با یه دختره دعوام شد
اومده از کنارم رد میشه بعد همچین بهم تنه زد که همه لیوان ابی که دستم بود ریخت روی لباسام
گفتم:هوووو...عمو جمع کن حواستو
_اگه نخوام باید کیو ببینم
یکم بهش نگاه کردم و بعد یهویی یه تنه محکم تر از خودش بهش زدم
بعدم بهم پرید و همه موهامو کشید
من فقط رزمی کار میکردم
یجوری بهش میزدم که فقط خسته بشه
نه اینکه بهش اسیب جدی وارد شه
اون همه صورتمو چنگ انداخت
روی گونه و بالای ابروم یه زخم بزرگ افتاده بود
بعدم هردومونو برذن دفتر و کلی دعوامون کردن
چون زنگ اخر بود دیگه نخواستم مدرسه زخممو ضدعفونی کنه
گفتم میرم خونه این کارو انجام میدم
وقتی داشتم بر میگشتم دقیقا یکم بعد پاکان از دوستاش خداحافظی کرد و اومد
وارد اسانسور که شدیم نگاهش به صورتم خورد
ابروهاش رفت توی هم
_چیشدی!؟
_هیچی
_ببینمت
زیر چونمو گرفت و سرمو این طرف و اون طرف چرخوند
_چرا این شکلی شدی دیوونه !؟
_مهم نیست
اونم دیگه چیزی نگفت
وقتی رسیدم خونه مامان کلی نگران شد
زخمامو چسب زخم زدم و بعدم رفتم درس بخونم
فرداش امتحان عربی داشتیم
کلی لغت سخت توی امتحان بود که همش یادم میرفتشون
تصمیم گرفتم تقلب کنم
همشونو روی مچ هردوتا دستم نوشتم
کلا همه دستم پر تقلب شده بود
پیراهن استین بلند پوشیدم که بابا نبینه
اخه خیلی غر میزد که باید تقلب نکنم و اینا
بعد خواستم اتاقمو تمیز کنم
ولی هرچی گشتم اون قاب ناموسیه رو پیدا نکردم
بیخیال رفتم پیش مامان
داشت با تلفن حرف میزد
وقتی قطع کرد گفت:ایدا مامان..ساعت پنج پاکان میاد باهم کار کنید درستونو
یکشنبه ها و چهار شنبه ها باهم کلاس داشته باشید..نظرت؟؟
دهنم باز مونده بود
اینا چه خوب واسه خودشون میبرن و میدوزن
مخالفتی نکردم
ساعت چهار بود
یکم با بچه ها تلفنی حرف زدم
فاطی میگفت همه خیلی پکر پوکور شدن از نبودنم
میگف جام خیلی خالیه
دلم واسشون تنگ شد
حالم گرفته بود تا وقتی پاکان بیاد
صدای در که اومد از اتاق رفتم بیرون
پاکان بود
خیلی با ادب با مامان سلام و احوال پرسی کرد
ولی مامان خیلی بامزه بهش نگاه میکرد
شبیه اینکه بگی خر خودتی نمیخواد نقش بازی کنی اتیش پاره
یه همچین حالتی نگاهش میکرد
بعد با پاکان اومدیم توی اتاق من
قرار شد اول ریاضی بخونیم
چندتا مبحث مهمو باهام کار کرد
خیلی جدی بود
بعضیاشو کامل نمیفهمیدم
ولی به روی خودمم نمیاوردم که فک کنه خنگم
حالا درسته خنگم...ولی اگه این نفهمه بهتره
موقع درس دادن من که شد استینامو زدم بالا
هرموقع میخواستم یه چیزی بنویسم عادت داشتم استینامو بزنم بالا
یه عادت مزخرفیه
پاکان که نگاهش به دستم خورد با تعجب گفت:اینا چیه!؟
به تقلبایه روی دستم نگاه کردم
گفتم:تقلبه
هنوز هنگشون بود
یکم بعد لبخند عجیبی زد و گفت:باشه..خب...درس بده
بعدم شروع کردم به درس دادن
کار سختی نبود
یکی از درسای تاریخو به صورت داستان واسش توضیح دادم
داشت به دقت بهم گوش میداد
فارسی روهم توی یه سری چیزا گیر داشت
اخه من نمیدونم فارسی چیه که این توش مشکل داره
موقع رفتن که شد ازش تشکر کرد
اونم همینطور
وقتی رفت یکم دیگه فیلم دیدم و بعد از بس خسته بودم خوابم برد
**************
چشمامو باز کردم
فکر کنم این اولین باریه که بابا بیدارم نکرده و من خودم بیدار شدم
از جام بلند شدم
هنوز خیلی زود بود
۱۲.۴k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.