خداااااااااااااااا لعنت کند انکه اعدام را حرام می داند .
خداااااااااااااااا لعنت کند انکه اعدام را حرام می داند . باید شوهر سمیرا را هر روز اعدام میکردند .....
تازه می فهمم چرا دنیا ظرفیت مجازات ندارد و چرا جهنم خدا هم از رحمت خدا خلق شد
بخدا قسم اگر جهنم وجود نداشت من انصاف و وجدانی برای خدا قائل نمیشدم
برق خوشحالی را در چشم فرانک خانم میدیدم
در ته نگاه فرانک خانوم عشقی عمیق به سمیرا بود
عشقی که غقط مادران به فرزندان خود دارند
بعد فرانک خانم از پدرش گفت از حالوهوای عرفانیاش
از نماز شبش
گاهی وقتها شوخیهای سارا و خندههای سمیرا و اینکه تولد چندروز دیگر است
و اینکه سمیرا هر چه شاد تر میشد مهمانانش را بیشتر می کرد
یادت هست
گفت اقا سعید و معصومه خانوم را هم بیارید
سمیرا با پریا تماس گرفت و گفت ابجی ملیکا را هم بیاور و در اخر دوباره زنگ زد و مهندس رادمنش و ریحانه خانوم را هم کرد پریا با همه وجودش خوشحال بود میگفت باورم نمیشود
سمیرا چند بار به من زنگزده و من و خانواده ام را برای تولد دعوت کرده است
از من تشکر کرد و گفت
دیوونه بازی های تو دوستات هم من هم فرناز هم سمیرا را جذبتان کرد
فرناز
هیچ وقت فراموش نمیکنم
ان روز پریا گفت
حال ثابت شد که ما دخترها از ظاهر پسر ها تعریف میکنیم ولی همه اهمیتمان به باطن انهاست و صداقت و مردانگی و غیرت به جا و وفاداری و پاکی و گشنه سکس نبودن برای ما حرف اول را میزند ؟
در جواب پریا گفتم
هیچ دانشمندی قادر به شناخت شما خانوم ها نیست
تازه ان روز فهمیدم چه ارتباط عمیقی بین تو و سارا و پریا وجود دارد
مثل فیلم هندی بود
ولی عجیب تر این درایت شما
بار ها گفته ام که شما زنها رو نمیشه شناخت
خیلی عجیب بود
بعد رفاقتت با مسعود و صحبتهای مسعود درمورد من اومده بودی با پریا صحبت کرده بودی و بعد با سارا و
من و مسعود را به سارا پیشنهاد دادی
فرناز
ولی هنوز برای من سوال است
چرا رفتی خواستگاری آزاده
در مرور این خاطرهها
این سوال بارها ازتو پرسیده ام
چرا با دخترعموی آزاده صحبت کرده بودی
و بلایی به جان من انداختی که علتش را درک نمیکنم
فرناز کاش دوباره بتوانم تو را ببینم
و ازتو بپرسم
یادت هست
ان روز که از تو پرسیدم
حال خوشی نداشتی
ولی میدانم در مرور این سررسید ها به ان میرسیم و در موردش بیشتر صحبت میکنیم
نمیدانم شاید لابهلای این تقویم ها و دفترهای خاطرات
در لا بلای این سررسید ها
و خاطرهها علتش را نوشته باشم و فراموش کرده ام
میدانی بعد ۲۲ سال این دفترچه را مرور میکنم
فراموش نمیکنم چقدر خانه دکتر صادقی مهر خوش گذشت اشاره های دکتر به فرانک خانوم و نشان دادن آهسته سمیرا که ببین چقدر میخندد ....
پایان ۱۹۵
تازه می فهمم چرا دنیا ظرفیت مجازات ندارد و چرا جهنم خدا هم از رحمت خدا خلق شد
بخدا قسم اگر جهنم وجود نداشت من انصاف و وجدانی برای خدا قائل نمیشدم
برق خوشحالی را در چشم فرانک خانم میدیدم
در ته نگاه فرانک خانوم عشقی عمیق به سمیرا بود
عشقی که غقط مادران به فرزندان خود دارند
بعد فرانک خانم از پدرش گفت از حالوهوای عرفانیاش
از نماز شبش
گاهی وقتها شوخیهای سارا و خندههای سمیرا و اینکه تولد چندروز دیگر است
و اینکه سمیرا هر چه شاد تر میشد مهمانانش را بیشتر می کرد
یادت هست
گفت اقا سعید و معصومه خانوم را هم بیارید
سمیرا با پریا تماس گرفت و گفت ابجی ملیکا را هم بیاور و در اخر دوباره زنگ زد و مهندس رادمنش و ریحانه خانوم را هم کرد پریا با همه وجودش خوشحال بود میگفت باورم نمیشود
سمیرا چند بار به من زنگزده و من و خانواده ام را برای تولد دعوت کرده است
از من تشکر کرد و گفت
دیوونه بازی های تو دوستات هم من هم فرناز هم سمیرا را جذبتان کرد
فرناز
هیچ وقت فراموش نمیکنم
ان روز پریا گفت
حال ثابت شد که ما دخترها از ظاهر پسر ها تعریف میکنیم ولی همه اهمیتمان به باطن انهاست و صداقت و مردانگی و غیرت به جا و وفاداری و پاکی و گشنه سکس نبودن برای ما حرف اول را میزند ؟
در جواب پریا گفتم
هیچ دانشمندی قادر به شناخت شما خانوم ها نیست
تازه ان روز فهمیدم چه ارتباط عمیقی بین تو و سارا و پریا وجود دارد
مثل فیلم هندی بود
ولی عجیب تر این درایت شما
بار ها گفته ام که شما زنها رو نمیشه شناخت
خیلی عجیب بود
بعد رفاقتت با مسعود و صحبتهای مسعود درمورد من اومده بودی با پریا صحبت کرده بودی و بعد با سارا و
من و مسعود را به سارا پیشنهاد دادی
فرناز
ولی هنوز برای من سوال است
چرا رفتی خواستگاری آزاده
در مرور این خاطرهها
این سوال بارها ازتو پرسیده ام
چرا با دخترعموی آزاده صحبت کرده بودی
و بلایی به جان من انداختی که علتش را درک نمیکنم
فرناز کاش دوباره بتوانم تو را ببینم
و ازتو بپرسم
یادت هست
ان روز که از تو پرسیدم
حال خوشی نداشتی
ولی میدانم در مرور این سررسید ها به ان میرسیم و در موردش بیشتر صحبت میکنیم
نمیدانم شاید لابهلای این تقویم ها و دفترهای خاطرات
در لا بلای این سررسید ها
و خاطرهها علتش را نوشته باشم و فراموش کرده ام
میدانی بعد ۲۲ سال این دفترچه را مرور میکنم
فراموش نمیکنم چقدر خانه دکتر صادقی مهر خوش گذشت اشاره های دکتر به فرانک خانوم و نشان دادن آهسته سمیرا که ببین چقدر میخندد ....
پایان ۱۹۵
۲۵.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.