My king
Part20
يونگی :ملکه؟ !مشکلی پیش اومده؟!
ا/ت :نه ..چطور سرورم؟
يونگی : چند دقیقه ای میشه که به روبه روت خیره شدی و لبخند میزنی
ا/ت :عا ...نه نه ..مشکلی نیست .. بهتره استراحت کنید سرورم ....در جریان روزهای شلوغتون هستم ... چشماتون هم
خسته بنظر میرسه
سری تکون داد و بعد از گذاشتن کتاب روی میز، دراز کشید.
بعد چند ماه، اولین شبی بود که وقتی کنارم میخوابید، هوشیار بودم و همین، باعث شده بود ضربان قلبم، بالابره و نفسم تنگ بشه
يونگی :ملکه ؟!
هائون :بله سرورم؟!
يونگی :هنوزم مثل روز اول از من میترسی ؟!
با این جملش خیلی شُک شدم
ا/ت :چی؟!؟ ن .نه سرورم ...چرا باید ازتون بترسم؟
يونگی :صدای بالای ضربان قلبت و نفس های عمیقی که میکشی، این حس رو بهم القا میکنه
ا/ت :خیالتون راحت باشه سرورم، صدای قلب و نفس های من بخاطر ترس نیست
با گفتن این حرف به سمتش برگشتم .خیلی مضطرب به نظر میرسید .از کاری که میخواستم بکنم، مطمئن نبودم اما دلمو به
دریا زدم و امتحانش کردم .به آرومی، دستم رو به سمتش دراز کردم و انگشتام رو به انگشتاش گره زدم.
با اینکار به چشمام خیره شد ...نفهمیدم چی تو چشماش دیدم که دستش رو محکم تر فشردم
ا/ت :سرورم ....من همیشه در کنارتون هستم ...پس هر وقت، احساس ناخوشایندی داشتید ..کافیه بیخیال همه چیز
بشید و من رو احضار کنید
نمیدونم حرفم، چه معنی ای براش داشت که عین یه پسر بچه ی کوچولوی تنها، به آغوشم پناه برد.
اولش شوکه شدم اما بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و یکی از دستام رو، دورش حلقه کردم و با دست دیگم، شروع کردم
به پشتش ضربه های نوازش وارانه زدن.
من عاشق پادشاه خودم بودم .کسی که توی ابراز احساسات، به شدت ضعیفه و جز همون شبی که اعتراف کرد،حرف محبت
آمیز دیگه ای نزده.ولی خوب از رفتاراش هم میشه عشقشو فهمید کسی که همه تلاشش، اینه که نقاط ضعفش رو پشت
شخصیت ساختگیش مخفی کنه...
با صدای نفس های عمیقی کنار گوشم، نگاهی به یونگی انداختم.
به خواب عمیقی، فرو رفته بود .با سختی و به آرومی، از بغلم خارجش کردم و سر جاش خوابوندم.
نگاهی به صورتش کردم. دستم رو به سمت زخمش دراز کردم و مسیر زخم رو نوازش کردم...
ا/ت :بهت قول میدم تا آخرین نفس کنارت میمونم و نزارم هیچکس، بهت آسیبی برسونه....
با بوسیدن پیشونیش، کنارش به خواب عمیقی فرو رفتم....
يونگی :ملکه؟ !مشکلی پیش اومده؟!
ا/ت :نه ..چطور سرورم؟
يونگی : چند دقیقه ای میشه که به روبه روت خیره شدی و لبخند میزنی
ا/ت :عا ...نه نه ..مشکلی نیست .. بهتره استراحت کنید سرورم ....در جریان روزهای شلوغتون هستم ... چشماتون هم
خسته بنظر میرسه
سری تکون داد و بعد از گذاشتن کتاب روی میز، دراز کشید.
بعد چند ماه، اولین شبی بود که وقتی کنارم میخوابید، هوشیار بودم و همین، باعث شده بود ضربان قلبم، بالابره و نفسم تنگ بشه
يونگی :ملکه ؟!
هائون :بله سرورم؟!
يونگی :هنوزم مثل روز اول از من میترسی ؟!
با این جملش خیلی شُک شدم
ا/ت :چی؟!؟ ن .نه سرورم ...چرا باید ازتون بترسم؟
يونگی :صدای بالای ضربان قلبت و نفس های عمیقی که میکشی، این حس رو بهم القا میکنه
ا/ت :خیالتون راحت باشه سرورم، صدای قلب و نفس های من بخاطر ترس نیست
با گفتن این حرف به سمتش برگشتم .خیلی مضطرب به نظر میرسید .از کاری که میخواستم بکنم، مطمئن نبودم اما دلمو به
دریا زدم و امتحانش کردم .به آرومی، دستم رو به سمتش دراز کردم و انگشتام رو به انگشتاش گره زدم.
با اینکار به چشمام خیره شد ...نفهمیدم چی تو چشماش دیدم که دستش رو محکم تر فشردم
ا/ت :سرورم ....من همیشه در کنارتون هستم ...پس هر وقت، احساس ناخوشایندی داشتید ..کافیه بیخیال همه چیز
بشید و من رو احضار کنید
نمیدونم حرفم، چه معنی ای براش داشت که عین یه پسر بچه ی کوچولوی تنها، به آغوشم پناه برد.
اولش شوکه شدم اما بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و یکی از دستام رو، دورش حلقه کردم و با دست دیگم، شروع کردم
به پشتش ضربه های نوازش وارانه زدن.
من عاشق پادشاه خودم بودم .کسی که توی ابراز احساسات، به شدت ضعیفه و جز همون شبی که اعتراف کرد،حرف محبت
آمیز دیگه ای نزده.ولی خوب از رفتاراش هم میشه عشقشو فهمید کسی که همه تلاشش، اینه که نقاط ضعفش رو پشت
شخصیت ساختگیش مخفی کنه...
با صدای نفس های عمیقی کنار گوشم، نگاهی به یونگی انداختم.
به خواب عمیقی، فرو رفته بود .با سختی و به آرومی، از بغلم خارجش کردم و سر جاش خوابوندم.
نگاهی به صورتش کردم. دستم رو به سمت زخمش دراز کردم و مسیر زخم رو نوازش کردم...
ا/ت :بهت قول میدم تا آخرین نفس کنارت میمونم و نزارم هیچکس، بهت آسیبی برسونه....
با بوسیدن پیشونیش، کنارش به خواب عمیقی فرو رفتم....
۴۴.۶k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.