فیک ازدواج اجباری پارت ۹
بریم ادامه
بعداز اینکه صبحانه رو خوردیم یونگی از پشت میز بلند شد ظرف هارو جمع کرد و به آشپز خونه برد و همون جا ظرف هاروشست از آشپز خونه اومد بیرون و کمک کرد از پشت میز بلند شدم و به طرف اتاق رفتیم رسیدیم نشستم روی تخت که گوشیم زنگ خورد روی صفحه گوشی رو دیدم و به طرف یونگی
ا.ت = یونگی مامانمه
یونگی = خوب باشه
ا.ت = چی میخوام بهش بگمنزدیک دو هفته هست که بهشچیزی نگفتم از ازدواجمون
یونگی = راست میگی میخوای ی کاری کن تو دوهفته دیگه پدرو مادرت رو دعوت کن و حقیقت رو بهشون بگو
ا.ت= آخه یونگی
یونگی = هیش فقد جواب مامانت رو بده
ا.ت = باشه
تماس گوشی رو وصل کردم
ا.ت= الو سلام مامان
مامان = سلام ا.ت کجایی دوهفته هست رفتی مسافرت دیگه به ما زنگ نمیزنی فکر کنم خیلی بهت خوش میگذره آره
ا.ت = آره مامان ببخشید با دوستام اومدم جایی که خیلی خوشگله اصلا یادم رفت بهت زنگ بزنم
مامان =کی میخوای برگردی منو پدرت خیلی دلمون برات تنگ شده عزیزم
به یونگی نگاه کردم با دست اشاره کردم چی بگم گفت بگو دو هفته دیگه
ا.ت= مامان تا دوهفته دیگه بر میگردیم میخواستم شمارو خونه دوستم دعوت کنم دوستم خیلی مشتاقه شمارو ببینه
مامان = اع چه دوست خوبی داری پس دو هفته دیگه میایم خونه دوستت
ا.ت= باشه مامان بهش میگم
مامان = باشه عزیزم خداحافظ
ا.ت = خداحافظ مامان
بعداز اینکه با مامانم حرف زدنم تموم شد که دیدم یونگی با شص دستش یه لایک قشنگ نشونم داد که کپ کردم
یونگی = ا.ت میخوای بریم بیرون من از مرخصی گرفتم و دکتر هم گفته نباید زیاد خونه بمونی بریم پارت قدم بزنیم
ا.ت = باشه هرجور که دوست داری
یونگی = باشه پس عجله کن سری آماده شو بیا پایین منتظرم
ا.ت= باشه
یونگی از اتاق خارج شد منم با کمک گرفتن از دیوار رفتم سمت کمد و لباس هامو عوض کردم و به یونگی. رو صدا کردم که بیاد کمکم کنه اومد بالا و کمک کرد پله هارو برم پایین و از خونه خارج شدیم و به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم بعداز نیم ساعت رسیدیم پارک پیاده شدیم یونگی اعصایی رو داد بهم که کمک میکرد سرپا بمونم وارد پارک شدیم و داشتیم میگشتیم که ی بچه خورد زمینو شروع به گریه کرد خیلی نگرانش شدم که دیدم یونگی به طرفش رفت و کمک کرد بلند شه
یونگی = حالت خوبه کوچولو اسمت چیه
بچه = من هق .... اسمم ...هق سوجین هستش ..هق
یونگی = اشکالی نداره تو دیگه بزرگ شدینباید گریه کنی
سوجین = آخه هق ... خیلی پام ...هق میسوزه
پای سوجین رو نگاه کردم که دیدم داره خون میاد و دیدم ا.ت داره میاد طرفم اومد کنارم و وایساد
ا.ت = خوبی کوچولو پات خیلی درد میکنه
سوجین = آره....هق خیلی
یونگی =مامان بابات کجان
سوجین = مامان بابام توی تصادف مردن من با خالم زندگی میکنم
یونگی = خوب یا برین پیش خالت
سوجین = نه خواهش میکنم اون منو اذیت میکنه مجبورم میکنه بیرون از خونه کار کنم
ا.ت و یونگی = چی
ا.ت = برای چی آخه اینکه کار خوبی نیست
یونگی = باشه اشکال نداره من میدونم چیکار کنم دیگه اذیتت نکنه
سوجین = واقعا
یونگی = اره
بعداز حرف یونگی سوجین رفت توی بغل یونگی و شروع به گریه کرد
خوب بچه ها اینم از این قسمت امید وارم خوشتون بیاد ممنون که تا اینجا خوندید و دنبال کردید 💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋
بعداز اینکه صبحانه رو خوردیم یونگی از پشت میز بلند شد ظرف هارو جمع کرد و به آشپز خونه برد و همون جا ظرف هاروشست از آشپز خونه اومد بیرون و کمک کرد از پشت میز بلند شدم و به طرف اتاق رفتیم رسیدیم نشستم روی تخت که گوشیم زنگ خورد روی صفحه گوشی رو دیدم و به طرف یونگی
ا.ت = یونگی مامانمه
یونگی = خوب باشه
ا.ت = چی میخوام بهش بگمنزدیک دو هفته هست که بهشچیزی نگفتم از ازدواجمون
یونگی = راست میگی میخوای ی کاری کن تو دوهفته دیگه پدرو مادرت رو دعوت کن و حقیقت رو بهشون بگو
ا.ت= آخه یونگی
یونگی = هیش فقد جواب مامانت رو بده
ا.ت = باشه
تماس گوشی رو وصل کردم
ا.ت= الو سلام مامان
مامان = سلام ا.ت کجایی دوهفته هست رفتی مسافرت دیگه به ما زنگ نمیزنی فکر کنم خیلی بهت خوش میگذره آره
ا.ت = آره مامان ببخشید با دوستام اومدم جایی که خیلی خوشگله اصلا یادم رفت بهت زنگ بزنم
مامان =کی میخوای برگردی منو پدرت خیلی دلمون برات تنگ شده عزیزم
به یونگی نگاه کردم با دست اشاره کردم چی بگم گفت بگو دو هفته دیگه
ا.ت= مامان تا دوهفته دیگه بر میگردیم میخواستم شمارو خونه دوستم دعوت کنم دوستم خیلی مشتاقه شمارو ببینه
مامان = اع چه دوست خوبی داری پس دو هفته دیگه میایم خونه دوستت
ا.ت= باشه مامان بهش میگم
مامان = باشه عزیزم خداحافظ
ا.ت = خداحافظ مامان
بعداز اینکه با مامانم حرف زدنم تموم شد که دیدم یونگی با شص دستش یه لایک قشنگ نشونم داد که کپ کردم
یونگی = ا.ت میخوای بریم بیرون من از مرخصی گرفتم و دکتر هم گفته نباید زیاد خونه بمونی بریم پارت قدم بزنیم
ا.ت = باشه هرجور که دوست داری
یونگی = باشه پس عجله کن سری آماده شو بیا پایین منتظرم
ا.ت= باشه
یونگی از اتاق خارج شد منم با کمک گرفتن از دیوار رفتم سمت کمد و لباس هامو عوض کردم و به یونگی. رو صدا کردم که بیاد کمکم کنه اومد بالا و کمک کرد پله هارو برم پایین و از خونه خارج شدیم و به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم بعداز نیم ساعت رسیدیم پارک پیاده شدیم یونگی اعصایی رو داد بهم که کمک میکرد سرپا بمونم وارد پارک شدیم و داشتیم میگشتیم که ی بچه خورد زمینو شروع به گریه کرد خیلی نگرانش شدم که دیدم یونگی به طرفش رفت و کمک کرد بلند شه
یونگی = حالت خوبه کوچولو اسمت چیه
بچه = من هق .... اسمم ...هق سوجین هستش ..هق
یونگی = اشکالی نداره تو دیگه بزرگ شدینباید گریه کنی
سوجین = آخه هق ... خیلی پام ...هق میسوزه
پای سوجین رو نگاه کردم که دیدم داره خون میاد و دیدم ا.ت داره میاد طرفم اومد کنارم و وایساد
ا.ت = خوبی کوچولو پات خیلی درد میکنه
سوجین = آره....هق خیلی
یونگی =مامان بابات کجان
سوجین = مامان بابام توی تصادف مردن من با خالم زندگی میکنم
یونگی = خوب یا برین پیش خالت
سوجین = نه خواهش میکنم اون منو اذیت میکنه مجبورم میکنه بیرون از خونه کار کنم
ا.ت و یونگی = چی
ا.ت = برای چی آخه اینکه کار خوبی نیست
یونگی = باشه اشکال نداره من میدونم چیکار کنم دیگه اذیتت نکنه
سوجین = واقعا
یونگی = اره
بعداز حرف یونگی سوجین رفت توی بغل یونگی و شروع به گریه کرد
خوب بچه ها اینم از این قسمت امید وارم خوشتون بیاد ممنون که تا اینجا خوندید و دنبال کردید 💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋
۱۵.۷k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.