فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) پارت ۱۲ آخر
از زبان ا/ت
وقتی برگشت سمتم خودش بود پسر عموم
دستامون رو باز کردن پسر عموم گفت : شاهزاده بهتره از اینجا برین گفتم : من هیچ جایی نمیرم گفت : بانوی من لطفاً منو به کاری که نمیخوام مجبور نکنید گفتم : مگه نشنیدی نمیرم گفت : شاهزاده رو همراهی کنین دو نفر اومدن از دستام گرفتن هی دست و پا میزدم ولم کنن اما نمیکردم داد زدم و گفتم : هیی ولم کنید برسیم به قصر میکشمتون ولم کنین
( یک سال بعد)
از زبان ا/ت
هییی چه زود یک سال گذشت 😓 یک سال بدون اینکه تهیونگ رو ببینم گذشت فقط اون چهرهای که آخرین بار دیدم اذیتم میکنه ، من شنیدم امپراتور میرو یعنی پدر تهیونگ مرده و الان تهیونگ امپراتوره و همینطور شنیدم با کشوره ما صلح کردن من از این خیلی خوشحالم
فردا توی قصر یه جشن بزرگ هست که برای انتخاب برادرم به عنوان ولیعهد قراره برگزار بشه همه امپراتوری ها قراره حضور داشته باشن حتما تهیونگ هم میاد .
توی اقامتگاهم بودم که ندیمم اومد تو و گفت : بانوی من یکی از مقاماتی که برای جشن فردا اومدن میخوان شما رو ببینن گفتم : کیه ؟ گفت : فقط میدونم از کشور میرو هستن گفتم : جدا
بدو بدو رفتم بیرون که با جونگ کوک مواجه شدم گفتم : وایییی جونگ کوک تو اینجا چیکار میکنی 🤩 گفت : اول اینکه سلام دوم اینکه خب منم آدمی هستم که به جشن دعوت شده گفتم : خوش اومدی پس...تهیونگ کجاست گفت: اونا فردا میرسن
رفتیم تو باغ سلطنتی تا قدم بزنیم که با خواهرم یعنی شاهزاده دوم برخورد کردیم تزییم کردیم جونگ کوک رو بهش معرفی کردم گرم صحبت شده بودیم خیلی قشنگ به هم نگاه میکردن گفتم : من باید به چند تا امور رسیدگی کنم تزییم کردم و برگشتم به اقامتگاهم لباسام رو عوض کردم بازم لباسای نینجایی پوشیدم رفتم بیرون از قصر من خیلی وقتا بیرون از قصرم تا به اعتراضات مردم رسیدگی کنم
( فردا )
از زبان ا/ت
واییی باورم نمیشه بازم دیرم شد جشن الان شروع شده و من هنوز حتی وارد قصر نشدم بدبخت شدم ایندفعه نه تنها امپراتور از قصر بیرونم میکنه بلکه از کشور بیرونم میکنه سواره اسبم شدم و با تمام سرعت خودمو به قصر رسوندم خدایا تازه باید آماده بشم
رفتم فوراً لباسام رو پوشیدم موهام رو درست کردم با ندیمم رفتم سمته تالار جشن یکم که رفتم جلوتر دیدم کلی سرباز دارن این ور اونور رو میگردن شرط میبندم دنبال من هستن ،
بدو بدو رفتم توی تالار که همه چشما اومد روی من از خجالت آب شدم صاف وایستادم که امپراتور خیلی خونسرد گفت : شاهزاده باز کجا بودین ، وای جلوی این همه امپراتور و مقامات آبروم رفت ، وزیر اعظم گفت : لابود بازم بیرون از قصر بودین آروم گفتم : وزیره اعظم واقعاً که
امپراتور خندید و گفت : اشکالی نداره
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم نشستم توی جایگاهم یکم که به اطرافم نگاه کرد
وقتی برگشت سمتم خودش بود پسر عموم
دستامون رو باز کردن پسر عموم گفت : شاهزاده بهتره از اینجا برین گفتم : من هیچ جایی نمیرم گفت : بانوی من لطفاً منو به کاری که نمیخوام مجبور نکنید گفتم : مگه نشنیدی نمیرم گفت : شاهزاده رو همراهی کنین دو نفر اومدن از دستام گرفتن هی دست و پا میزدم ولم کنن اما نمیکردم داد زدم و گفتم : هیی ولم کنید برسیم به قصر میکشمتون ولم کنین
( یک سال بعد)
از زبان ا/ت
هییی چه زود یک سال گذشت 😓 یک سال بدون اینکه تهیونگ رو ببینم گذشت فقط اون چهرهای که آخرین بار دیدم اذیتم میکنه ، من شنیدم امپراتور میرو یعنی پدر تهیونگ مرده و الان تهیونگ امپراتوره و همینطور شنیدم با کشوره ما صلح کردن من از این خیلی خوشحالم
فردا توی قصر یه جشن بزرگ هست که برای انتخاب برادرم به عنوان ولیعهد قراره برگزار بشه همه امپراتوری ها قراره حضور داشته باشن حتما تهیونگ هم میاد .
توی اقامتگاهم بودم که ندیمم اومد تو و گفت : بانوی من یکی از مقاماتی که برای جشن فردا اومدن میخوان شما رو ببینن گفتم : کیه ؟ گفت : فقط میدونم از کشور میرو هستن گفتم : جدا
بدو بدو رفتم بیرون که با جونگ کوک مواجه شدم گفتم : وایییی جونگ کوک تو اینجا چیکار میکنی 🤩 گفت : اول اینکه سلام دوم اینکه خب منم آدمی هستم که به جشن دعوت شده گفتم : خوش اومدی پس...تهیونگ کجاست گفت: اونا فردا میرسن
رفتیم تو باغ سلطنتی تا قدم بزنیم که با خواهرم یعنی شاهزاده دوم برخورد کردیم تزییم کردیم جونگ کوک رو بهش معرفی کردم گرم صحبت شده بودیم خیلی قشنگ به هم نگاه میکردن گفتم : من باید به چند تا امور رسیدگی کنم تزییم کردم و برگشتم به اقامتگاهم لباسام رو عوض کردم بازم لباسای نینجایی پوشیدم رفتم بیرون از قصر من خیلی وقتا بیرون از قصرم تا به اعتراضات مردم رسیدگی کنم
( فردا )
از زبان ا/ت
واییی باورم نمیشه بازم دیرم شد جشن الان شروع شده و من هنوز حتی وارد قصر نشدم بدبخت شدم ایندفعه نه تنها امپراتور از قصر بیرونم میکنه بلکه از کشور بیرونم میکنه سواره اسبم شدم و با تمام سرعت خودمو به قصر رسوندم خدایا تازه باید آماده بشم
رفتم فوراً لباسام رو پوشیدم موهام رو درست کردم با ندیمم رفتم سمته تالار جشن یکم که رفتم جلوتر دیدم کلی سرباز دارن این ور اونور رو میگردن شرط میبندم دنبال من هستن ،
بدو بدو رفتم توی تالار که همه چشما اومد روی من از خجالت آب شدم صاف وایستادم که امپراتور خیلی خونسرد گفت : شاهزاده باز کجا بودین ، وای جلوی این همه امپراتور و مقامات آبروم رفت ، وزیر اعظم گفت : لابود بازم بیرون از قصر بودین آروم گفتم : وزیره اعظم واقعاً که
امپراتور خندید و گفت : اشکالی نداره
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم نشستم توی جایگاهم یکم که به اطرافم نگاه کرد
۶۵.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.