قسمت چهارم داستان
☆از زبون هانیه ☆
رفتیم توی یه ساختمون بزرگ پسره گذاشتم پایین این دیگه کدوم خری هست دیتم رو گرفت خواستم گازش بگیرم که گفت
- بدون هر کاری کنی نمی تونی فرار کنی پس ادم باش
خندیدم و گفتم
-منم حرف گوش کن
انداختم توی یه انبار و درو بست همش تقصیر خودمه باید یه حرکت قراژ کمری میزدم روش تا بفهمه با یه کاراته باز اینجوری رفتار نمیکنن
وایییی یادم امد کیفم رو باز کردم و یه شکلات برداشتم و خوردم کیفم رو ازم نگرفته خواستم گوشیم رو در بیارم که دیدم نه انتن میده فکر میکردم این سیمکارت ژاپنی ها به یه دردی بخوره این که انتن نمیده پوفففففففف
☆از زبون هیروکو☆
داشتم بااوسامو چان حرف میزدم بلند شدم و پرسیدم
- ببخشید ابدار خونه کجاست اب می خوام
اوسامو چان گفت
- اون طرف
رفتم داخل ابدار خونه یهو یه همون مرده کنیکیدا امد بره من وایساده بودم جلو در
- بچه برو کنار می خوام برم بیرون دیرم شد
- اهه ... ببخشید
و رفتم کنار خدایا اینا چشونه اوسامو چان امد داخل و رو به من گفت
- هر جا کنیکیدا رو دیدی فرار کن اون کلا بی اعصابه
خواستم بیام بیرون که .....
☆از زبون مینا خودم ☆
یهو خوردم به کسی و افتادم زمین نگاه کردم همون دختره چویا بود یه عکس توی دستش بود و داشت یه عالمه عکس توی دستش بود و یه سیگار روی زمین سیگار میکشه اسمشون روشونه مافیا کمتر از این انتظار نداشتم گین با لا سرم بود
- چویا سان منو میشناسه
چویا نگاهی به من کرد و گفت
- گین ولش کن بره
گین تعظیم کرد و رفت
چویا دستش رو به سمتم گرفت و گفت
- پاشو بلند شدم
عکس رو انداخت توی روی زمین و با پا روش رد شد خم شدم و برش داشتم خودش و دازای بودن ولی خیلی کوچیک تقریبا ۱۴ یا ۱۵ ساله توی عکس دازای چویا رو بغل کرده بود چویا هم عصبانی داشت با دازای دعوا میکرد
تند به سمت چویا رفتم و گفتم
- این عکس مال کی هست ؟
برگشت عکس رو گرفت و فنکی از جیبش در اورد و گفت
- اشتباه کردم
قندق فندک رو کشید شعله اتش رو زیر عکس گرفت داشت خودش میسوخت انداختش زمین و داشت نگاهش میکرد نمی دونم چی شد یهو گفت
- نه
و با پا زد روش تعجب کردم درک نمیکردم عکس نیمش سوخته بود و فقط دازای معلوم بود اونم نه به وضوح چویا عکس رو برداشت و رو به من گفت
- دنبالم بیا
وارد یه خونه شدیم دکارسیونش قرمز و سیاه بود نشستم روی مبل تک نفره چویا دستیه مبل رو کشید از زیر مبل چند تکیه دیگه در امد و مثل تخت شد شد خودشو انداخت روش و گفت
- می تونم باهات حرف بزنم
بهش گفتم
- چرا من ؟
نشست لبخند کم جونی زد و گفت
- راستش من هیچ دوستی ندارم با افراد مافیا هم نمی تونم حرف بزنم چون دوست ندارم پخش شه و اونا بفهمن و تو تنها بی طرفی
قانع شدم سر تکون دادم و گفتم
- امادم
لبخندی زد و گفت
- راستش منو دازای با هم زیاد خوب نیستیم میدونی که اون همیشه دم ازار دادنه منه حتی وقتی انسانی باهاش حرف میزنم بازم مسخرم میکنه از اولش اینجوری بود اولا صدام میزد سگ و حیون دست اموز و اینچیزا من و اون قبلا توی مافیا با هم یه گروه داشتیم دابل بلک اون نقشه میکشید و من اجرا میکردم همه تحسینش میکردن خب من تاحالا خوبی ازش ندیده بودم اون با همه خوب بود جز من فقط من بودم یه جورایی برام عجیب بود یه شب توی مهمونی یه در گیری پیش میاد و زخمی شدم و گوشه ای افتاده بودم دازای امد بالای سرم مثل همیشه پوزخند روی لبش بود خواست کمکم کنه که نزاشتم و به زور خودم بلند شدم خندید و گفت
- از روحیه رام نشدنیت خوشم میاد چویا
تاحالا همچین حرفی نشنیده بودم
چویا سکوت کرد می تونستم بقیش رو بخونم
- تو عاشقش شدی ؟
*_*
رفتیم توی یه ساختمون بزرگ پسره گذاشتم پایین این دیگه کدوم خری هست دیتم رو گرفت خواستم گازش بگیرم که گفت
- بدون هر کاری کنی نمی تونی فرار کنی پس ادم باش
خندیدم و گفتم
-منم حرف گوش کن
انداختم توی یه انبار و درو بست همش تقصیر خودمه باید یه حرکت قراژ کمری میزدم روش تا بفهمه با یه کاراته باز اینجوری رفتار نمیکنن
وایییی یادم امد کیفم رو باز کردم و یه شکلات برداشتم و خوردم کیفم رو ازم نگرفته خواستم گوشیم رو در بیارم که دیدم نه انتن میده فکر میکردم این سیمکارت ژاپنی ها به یه دردی بخوره این که انتن نمیده پوفففففففف
☆از زبون هیروکو☆
داشتم بااوسامو چان حرف میزدم بلند شدم و پرسیدم
- ببخشید ابدار خونه کجاست اب می خوام
اوسامو چان گفت
- اون طرف
رفتم داخل ابدار خونه یهو یه همون مرده کنیکیدا امد بره من وایساده بودم جلو در
- بچه برو کنار می خوام برم بیرون دیرم شد
- اهه ... ببخشید
و رفتم کنار خدایا اینا چشونه اوسامو چان امد داخل و رو به من گفت
- هر جا کنیکیدا رو دیدی فرار کن اون کلا بی اعصابه
خواستم بیام بیرون که .....
☆از زبون مینا خودم ☆
یهو خوردم به کسی و افتادم زمین نگاه کردم همون دختره چویا بود یه عکس توی دستش بود و داشت یه عالمه عکس توی دستش بود و یه سیگار روی زمین سیگار میکشه اسمشون روشونه مافیا کمتر از این انتظار نداشتم گین با لا سرم بود
- چویا سان منو میشناسه
چویا نگاهی به من کرد و گفت
- گین ولش کن بره
گین تعظیم کرد و رفت
چویا دستش رو به سمتم گرفت و گفت
- پاشو بلند شدم
عکس رو انداخت توی روی زمین و با پا روش رد شد خم شدم و برش داشتم خودش و دازای بودن ولی خیلی کوچیک تقریبا ۱۴ یا ۱۵ ساله توی عکس دازای چویا رو بغل کرده بود چویا هم عصبانی داشت با دازای دعوا میکرد
تند به سمت چویا رفتم و گفتم
- این عکس مال کی هست ؟
برگشت عکس رو گرفت و فنکی از جیبش در اورد و گفت
- اشتباه کردم
قندق فندک رو کشید شعله اتش رو زیر عکس گرفت داشت خودش میسوخت انداختش زمین و داشت نگاهش میکرد نمی دونم چی شد یهو گفت
- نه
و با پا زد روش تعجب کردم درک نمیکردم عکس نیمش سوخته بود و فقط دازای معلوم بود اونم نه به وضوح چویا عکس رو برداشت و رو به من گفت
- دنبالم بیا
وارد یه خونه شدیم دکارسیونش قرمز و سیاه بود نشستم روی مبل تک نفره چویا دستیه مبل رو کشید از زیر مبل چند تکیه دیگه در امد و مثل تخت شد شد خودشو انداخت روش و گفت
- می تونم باهات حرف بزنم
بهش گفتم
- چرا من ؟
نشست لبخند کم جونی زد و گفت
- راستش من هیچ دوستی ندارم با افراد مافیا هم نمی تونم حرف بزنم چون دوست ندارم پخش شه و اونا بفهمن و تو تنها بی طرفی
قانع شدم سر تکون دادم و گفتم
- امادم
لبخندی زد و گفت
- راستش منو دازای با هم زیاد خوب نیستیم میدونی که اون همیشه دم ازار دادنه منه حتی وقتی انسانی باهاش حرف میزنم بازم مسخرم میکنه از اولش اینجوری بود اولا صدام میزد سگ و حیون دست اموز و اینچیزا من و اون قبلا توی مافیا با هم یه گروه داشتیم دابل بلک اون نقشه میکشید و من اجرا میکردم همه تحسینش میکردن خب من تاحالا خوبی ازش ندیده بودم اون با همه خوب بود جز من فقط من بودم یه جورایی برام عجیب بود یه شب توی مهمونی یه در گیری پیش میاد و زخمی شدم و گوشه ای افتاده بودم دازای امد بالای سرم مثل همیشه پوزخند روی لبش بود خواست کمکم کنه که نزاشتم و به زور خودم بلند شدم خندید و گفت
- از روحیه رام نشدنیت خوشم میاد چویا
تاحالا همچین حرفی نشنیده بودم
چویا سکوت کرد می تونستم بقیش رو بخونم
- تو عاشقش شدی ؟
*_*
۱۲.۲k
۰۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.