بی رحم تر از همه/پارت ۱۵۹
از زبان شوگا:
وقت خوابم بود... گرچه با این وضعیت آشفته نمیتونستم درست بخوابم...اما...روی تخت دراز کشیدم...تا بلکه یکم استراحت کنم...ات دیرتر اومد تو اتاق... چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم که در مورد تهیونگ و هایون چیزی نپرسه...
ات اومد کنارم دراز کشید... به پهلو دراز کشیده بودم و پشتم بهش بود...اونم پشتشو بهم تکیه داد... چشمامو هم بسته بودم بلکه خوابم ببره... که شنیدم ات گفت: میدونم بیداری...
از شنیدنش تعجب کردم!... چشمامو باز کردم... همونطور که پشتم بهش بود گفتم: از کجا میدونی؟
ات: چون وقتی خوابت میبره عمیق و بلند نفس میکشی...
شوگا: پس برای همین بهم تکیه دادی... حتی به خوابیدنمم توجه کردی!.. دیگه چیا از من میدونی؟
ات: اینکه امروز وقتی برگشتم از دیدنم خوشحال نشدی... اینکه وقتی من نبودم مطمئنم اتفاقای خوبی نیفتاده... اینکه میخوای منو دور نگه داری تا چیزی متوجه نشم... و اینکه...
شوگا: و اینکه؟
ات: من همسرتم...اما انگار منو محرم خودت نمیدونی که باهام در مورد مشکلاتت صحبت نمیکنی...
برگشتم سمت ات... دستمو گذاشتم زیر سرم... دستمو بردم تو موهاش... گفتم: میشه برگردی سمتم؟
ات: نه!...اگه تونستی قانعم کنی برمیگردم
شوگا: باشه...وقتی بچه بودم...خانواده فقیری داشتم... پدرم سختش بود... به سختی معاشمونو تامین میکرد... اون موقع به خودم قول دادم اگه تشکیل خونواده بدم به هیچ عنوان اجازه ندم همسرم و بچم اذیت بشن... از هیچ جهتی...!! من به سختی کشیدن عادت دارم...اما نمیذارم تو و بچم اذیت بشین!...نمیخوام استرس داشته باشی...با گذشت زمان همه چی رو به راه میشه... یا عادت میکنی یا راه حل پیدا میکنی...
از زبان ات:
شوگا حرفاشو زد...بعد از مکث کوتاهی گفت: با این حال... یه سوال دارم
ات: چی؟
شوگا: اگه اتفاقی برای من بیفته....
وقتی شوگا اینو گفت نذاشتم حرفشو تموم کنه سریع برگشتم سمتش و میخواستم حرف بزنم که انگشت اشارشو گذاشت رو لبام و گفت: شششش... بزار حرفمو بزنم... اگه اتفاقی برای من بیفته میدونی که بخاطر کارای گذشتمه... میتونی در اون صورت منو ببخشی؟
ات: چی میخواد بشه؟...تو بی دلیل از این حرفا نمیزنی!..حتما چیزی میدونی که اینو میپرسی!
شوگا: نه...نمیدونم... فقط میدونم که توی این دنیا هر چیزی تاوان داره... حتی اگه از کارات پشیمون باشی بازم باید سزاشو بدی... من طاقتشو دارم.... بعدش میخوام زندگی متفاوتی شروع کنم... فقط میخوام بدونم تو همراهم میمونی؟
یکم بغض کردم... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: من همیشه همراهت میمونم...حتی اگه همه دنیا بر علیهت باشن....
دلش نا آروم بود!... سعی کردم کمی بهش آرامش بدم...گرچه تاثیر زیادی نداشت...اما...حتی برای یه مدت کوتاه حالشو بهتر میکرد...
روز بعد....
از زبان هایون:
منو هانا بیدار شدیم صبحونه خوردیم... باید میرفتم اداره ببینم چه خبره... هانام میرفت دفترش... باهم رفتیم... جفتمون ماشین نداشتیم... نمیدونستم قراره چی بشه؟... تله برام گذاشتن؟؟...یا اینکه واقعا سروان نام چیزی در مورد من نگفته... به هر حال باید میرفتم...چاره ای نبود!...
وقت خوابم بود... گرچه با این وضعیت آشفته نمیتونستم درست بخوابم...اما...روی تخت دراز کشیدم...تا بلکه یکم استراحت کنم...ات دیرتر اومد تو اتاق... چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم که در مورد تهیونگ و هایون چیزی نپرسه...
ات اومد کنارم دراز کشید... به پهلو دراز کشیده بودم و پشتم بهش بود...اونم پشتشو بهم تکیه داد... چشمامو هم بسته بودم بلکه خوابم ببره... که شنیدم ات گفت: میدونم بیداری...
از شنیدنش تعجب کردم!... چشمامو باز کردم... همونطور که پشتم بهش بود گفتم: از کجا میدونی؟
ات: چون وقتی خوابت میبره عمیق و بلند نفس میکشی...
شوگا: پس برای همین بهم تکیه دادی... حتی به خوابیدنمم توجه کردی!.. دیگه چیا از من میدونی؟
ات: اینکه امروز وقتی برگشتم از دیدنم خوشحال نشدی... اینکه وقتی من نبودم مطمئنم اتفاقای خوبی نیفتاده... اینکه میخوای منو دور نگه داری تا چیزی متوجه نشم... و اینکه...
شوگا: و اینکه؟
ات: من همسرتم...اما انگار منو محرم خودت نمیدونی که باهام در مورد مشکلاتت صحبت نمیکنی...
برگشتم سمت ات... دستمو گذاشتم زیر سرم... دستمو بردم تو موهاش... گفتم: میشه برگردی سمتم؟
ات: نه!...اگه تونستی قانعم کنی برمیگردم
شوگا: باشه...وقتی بچه بودم...خانواده فقیری داشتم... پدرم سختش بود... به سختی معاشمونو تامین میکرد... اون موقع به خودم قول دادم اگه تشکیل خونواده بدم به هیچ عنوان اجازه ندم همسرم و بچم اذیت بشن... از هیچ جهتی...!! من به سختی کشیدن عادت دارم...اما نمیذارم تو و بچم اذیت بشین!...نمیخوام استرس داشته باشی...با گذشت زمان همه چی رو به راه میشه... یا عادت میکنی یا راه حل پیدا میکنی...
از زبان ات:
شوگا حرفاشو زد...بعد از مکث کوتاهی گفت: با این حال... یه سوال دارم
ات: چی؟
شوگا: اگه اتفاقی برای من بیفته....
وقتی شوگا اینو گفت نذاشتم حرفشو تموم کنه سریع برگشتم سمتش و میخواستم حرف بزنم که انگشت اشارشو گذاشت رو لبام و گفت: شششش... بزار حرفمو بزنم... اگه اتفاقی برای من بیفته میدونی که بخاطر کارای گذشتمه... میتونی در اون صورت منو ببخشی؟
ات: چی میخواد بشه؟...تو بی دلیل از این حرفا نمیزنی!..حتما چیزی میدونی که اینو میپرسی!
شوگا: نه...نمیدونم... فقط میدونم که توی این دنیا هر چیزی تاوان داره... حتی اگه از کارات پشیمون باشی بازم باید سزاشو بدی... من طاقتشو دارم.... بعدش میخوام زندگی متفاوتی شروع کنم... فقط میخوام بدونم تو همراهم میمونی؟
یکم بغض کردم... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: من همیشه همراهت میمونم...حتی اگه همه دنیا بر علیهت باشن....
دلش نا آروم بود!... سعی کردم کمی بهش آرامش بدم...گرچه تاثیر زیادی نداشت...اما...حتی برای یه مدت کوتاه حالشو بهتر میکرد...
روز بعد....
از زبان هایون:
منو هانا بیدار شدیم صبحونه خوردیم... باید میرفتم اداره ببینم چه خبره... هانام میرفت دفترش... باهم رفتیم... جفتمون ماشین نداشتیم... نمیدونستم قراره چی بشه؟... تله برام گذاشتن؟؟...یا اینکه واقعا سروان نام چیزی در مورد من نگفته... به هر حال باید میرفتم...چاره ای نبود!...
۱۰.۳k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.