بی رحم تر از همه/پارت ۱۸۳
یک هفته بعد...
از زبان هایون:
رییس پلیس بهم زنگ زد و گفت برم اداره باهاش صحبت کنم...منم رفتم...
توی اتاق رییس روبروش نشستم... گفت: خب... وقت کافی دارم برای توضیح شنیدن... شروع کن...
با قلبی مملو از ترس، بیقراری و غم شروع کردم به توضیح دادن...گفتم: علت استعفای من، چیزی نبود که تو درخواست استعفام نوشتم... من... با کسی ازدواج کردم که حتی نزدیک شدن بهش از نظر شما جرمه... چه برسه به ازدواج... ولی من عاشقش بودم
رییس پلیس: اون آدم کیه؟
هایون: اون آدم... اون.... کیم تهیونگه... من زن کیم تهیونگم... حتی دارم ازش بچه دار میشم
رییس پلیس: داری با من شوخی میکنی؟
هایون: نه قربان... هرگز
رییس پلیس: ببینم نکنه توام همدستشون بودی
هایون: نه... ماجراش خیلی پیچیده تر از چیزیه که بخوام براتون تعریفش کنم... فقط اگه میخواستم بدونین چرا استعفا دادم، برای این بود که بدونین من آدم قدر نشناسی نیستم... شما خیلی هوای منو داشتین... منو دخترم صدا میکردین... حالام اگه بخواین منو هم دستگیر کنین مشکلی ندارم... چون به هر حال دروغ گفتم... نقش بازی کردم... اما شما نمیدونید چقد بهم سخت گذشت
رییس: پس تو بودی که نمیذاشتی دستگیر بشن...
سرمو انداختم پایین و ساکت شدم...
رییس پلیس پوزخندی زد و از روی صندلی بلند شد...توی اتاق راه رفت... جلوی شیشه ی بزرگی که به جای دیوار برای اتاقش ساخته بودن ایستاد و بقیه همکارامو نگاه کرد... پشتش به من بود... روش به طرف اونا...دستاشو پشتش گره کرد و گفت: اگه بهت میگفتم دخترم، بخاطر این بود که واقعا جای اون فرضت میکردم... تو به ما که بهت اعتماد داشتیم خیانت کردی... از اعتمادمون سواستفاده کردی...هر مشکلی که داشتی رو توجیه کارت نمیدونم... چون همه ما مشکل داریم... رهات نمیکنم... اما فعلا هم در موردت تصمیم نمیگیرم چون بارداری... فعلا هم نمیذارم کسی چیزی بفهمه... چون مقامات بالاتر بفهمن امونت نمیدن
هایون: هروقت که خواستین آماده مجازاتم... تا همینجاشم لطف داشتین به من...
از پیش رییس پلیس که بیرون اومدم، رفتم پیش سروان نام و برخلاف میلم التماسش کردم کاری کنه بزارن تهیونگ رو ببینم... اون لذت میبرد از اینکه اینطوری خواهش و تمنا میکنم... ولی برای من خنده های طعنه آمیز اون کاملا احمقانه بنظر میرسید... چون چیزی غیر تهیونگ برام اهمیت نداشت...
بلاخره با هر زحمتی بود منو برد پیش تهیونگ...
رفتم پیشش... بهش گفتم: تهیونگا
تهیونگ: بله
هایون: من به رییس گفتم که همسرتم
تهیونگ: چی؟ تو چیکار کردیییی هایون؟
اگه زندانیت کنن چی؟ من میمیرم... بچمون توی زندان باید به دنیا بیاد؟ این چه کاری بود آخهه
هایون: نگران نباش... فعلا کاریم ندارن... رییس هوامو داره
تهیونگ: اوففففففف کاش اینکارو نمیکردی
هایون: الان موضوع تویی... نه من... هانا میخواد وکیل تو و شوگا بشه... اون کارشو خوب یاد گرفته و باهوشه... مطمئنم میتونه انجامش بده...
تهیونگ: راستی گفتی شوگا... هنوز به هوش نیومده؟
هایون: نه...هنوز تو کماس... ات هم از اونجا تکون نمیخوره... شبا تو بیمارستان میره همون اتاق قبلی خودش میخوابه.... دیگه بچش بزرگ شده... باید هرطور شده برش گردونیم عمارت
تهیونگ: توام مراقب کوچولومون هستی دیگه نه؟
هایون: البته... اون دلخوشیمه که از پا در نیام
تهیونگ: عزیزم...
زیاد بهم اجازه نمیدادن پیش تهیونگ بمونم.. برای همین سریع حرفامو زدم و اومدم بیرون... مجبورم بخاطر بچم به خودم برسم وگرنه من حتی شبام خواب درست ندارم....
از زبان تهیونگ:
بعد رفتن هایون نگهبانو صدا زدم... اومد بهش گفتم: میخوام رییس پلیسو ببینم
نگهبان: میخوای اعتراف کنی؟
تهیونگ: آره... صداش کن...
بعد چن دقیقه منو بردن اتاق بازجویی... رییس پلیس اومد و گفت: خب کیم تهیونگ... بلاخره به حرف اومدی... بگو ببینم چی میگی
تهیونگ: میخوام حرف بزنم ولی درباره هایون!
رییس: هایون؟
تهیونگ: میشه خواهش کنم دوربینو خاموش کنین؟ میخوام فقط شما بشنوین
رییس: از کی تا حالا تو تعیین تکلیف میکنی؟
تهیونگ: تعیین تکلیف نیست... ولی اگه نمیخواین بشنوین اصراری نیس... میرم
رییس: نه صبر کن... باشه خاموش میکنیم... بعد اشاره کرد که خاموش کنن... وقتی چراغ دوربینا خاموش شد گفتم: ببینید... من به زور با هایون ازدواج کردم... چون پلیس بود... میخواستم ازش استفاده کنم... برای اینکه نذاره گیر بیفتیم... من با خانوادش تهدیدش کردم که برامون کار کنه... اون هیچ تقصیری نداره... مجازات اون همش باید رو دوش من باشه...خواهش می کنم به هایون کاری نداشته باشین....
از زبان هایون:
رییس پلیس بهم زنگ زد و گفت برم اداره باهاش صحبت کنم...منم رفتم...
توی اتاق رییس روبروش نشستم... گفت: خب... وقت کافی دارم برای توضیح شنیدن... شروع کن...
با قلبی مملو از ترس، بیقراری و غم شروع کردم به توضیح دادن...گفتم: علت استعفای من، چیزی نبود که تو درخواست استعفام نوشتم... من... با کسی ازدواج کردم که حتی نزدیک شدن بهش از نظر شما جرمه... چه برسه به ازدواج... ولی من عاشقش بودم
رییس پلیس: اون آدم کیه؟
هایون: اون آدم... اون.... کیم تهیونگه... من زن کیم تهیونگم... حتی دارم ازش بچه دار میشم
رییس پلیس: داری با من شوخی میکنی؟
هایون: نه قربان... هرگز
رییس پلیس: ببینم نکنه توام همدستشون بودی
هایون: نه... ماجراش خیلی پیچیده تر از چیزیه که بخوام براتون تعریفش کنم... فقط اگه میخواستم بدونین چرا استعفا دادم، برای این بود که بدونین من آدم قدر نشناسی نیستم... شما خیلی هوای منو داشتین... منو دخترم صدا میکردین... حالام اگه بخواین منو هم دستگیر کنین مشکلی ندارم... چون به هر حال دروغ گفتم... نقش بازی کردم... اما شما نمیدونید چقد بهم سخت گذشت
رییس: پس تو بودی که نمیذاشتی دستگیر بشن...
سرمو انداختم پایین و ساکت شدم...
رییس پلیس پوزخندی زد و از روی صندلی بلند شد...توی اتاق راه رفت... جلوی شیشه ی بزرگی که به جای دیوار برای اتاقش ساخته بودن ایستاد و بقیه همکارامو نگاه کرد... پشتش به من بود... روش به طرف اونا...دستاشو پشتش گره کرد و گفت: اگه بهت میگفتم دخترم، بخاطر این بود که واقعا جای اون فرضت میکردم... تو به ما که بهت اعتماد داشتیم خیانت کردی... از اعتمادمون سواستفاده کردی...هر مشکلی که داشتی رو توجیه کارت نمیدونم... چون همه ما مشکل داریم... رهات نمیکنم... اما فعلا هم در موردت تصمیم نمیگیرم چون بارداری... فعلا هم نمیذارم کسی چیزی بفهمه... چون مقامات بالاتر بفهمن امونت نمیدن
هایون: هروقت که خواستین آماده مجازاتم... تا همینجاشم لطف داشتین به من...
از پیش رییس پلیس که بیرون اومدم، رفتم پیش سروان نام و برخلاف میلم التماسش کردم کاری کنه بزارن تهیونگ رو ببینم... اون لذت میبرد از اینکه اینطوری خواهش و تمنا میکنم... ولی برای من خنده های طعنه آمیز اون کاملا احمقانه بنظر میرسید... چون چیزی غیر تهیونگ برام اهمیت نداشت...
بلاخره با هر زحمتی بود منو برد پیش تهیونگ...
رفتم پیشش... بهش گفتم: تهیونگا
تهیونگ: بله
هایون: من به رییس گفتم که همسرتم
تهیونگ: چی؟ تو چیکار کردیییی هایون؟
اگه زندانیت کنن چی؟ من میمیرم... بچمون توی زندان باید به دنیا بیاد؟ این چه کاری بود آخهه
هایون: نگران نباش... فعلا کاریم ندارن... رییس هوامو داره
تهیونگ: اوففففففف کاش اینکارو نمیکردی
هایون: الان موضوع تویی... نه من... هانا میخواد وکیل تو و شوگا بشه... اون کارشو خوب یاد گرفته و باهوشه... مطمئنم میتونه انجامش بده...
تهیونگ: راستی گفتی شوگا... هنوز به هوش نیومده؟
هایون: نه...هنوز تو کماس... ات هم از اونجا تکون نمیخوره... شبا تو بیمارستان میره همون اتاق قبلی خودش میخوابه.... دیگه بچش بزرگ شده... باید هرطور شده برش گردونیم عمارت
تهیونگ: توام مراقب کوچولومون هستی دیگه نه؟
هایون: البته... اون دلخوشیمه که از پا در نیام
تهیونگ: عزیزم...
زیاد بهم اجازه نمیدادن پیش تهیونگ بمونم.. برای همین سریع حرفامو زدم و اومدم بیرون... مجبورم بخاطر بچم به خودم برسم وگرنه من حتی شبام خواب درست ندارم....
از زبان تهیونگ:
بعد رفتن هایون نگهبانو صدا زدم... اومد بهش گفتم: میخوام رییس پلیسو ببینم
نگهبان: میخوای اعتراف کنی؟
تهیونگ: آره... صداش کن...
بعد چن دقیقه منو بردن اتاق بازجویی... رییس پلیس اومد و گفت: خب کیم تهیونگ... بلاخره به حرف اومدی... بگو ببینم چی میگی
تهیونگ: میخوام حرف بزنم ولی درباره هایون!
رییس: هایون؟
تهیونگ: میشه خواهش کنم دوربینو خاموش کنین؟ میخوام فقط شما بشنوین
رییس: از کی تا حالا تو تعیین تکلیف میکنی؟
تهیونگ: تعیین تکلیف نیست... ولی اگه نمیخواین بشنوین اصراری نیس... میرم
رییس: نه صبر کن... باشه خاموش میکنیم... بعد اشاره کرد که خاموش کنن... وقتی چراغ دوربینا خاموش شد گفتم: ببینید... من به زور با هایون ازدواج کردم... چون پلیس بود... میخواستم ازش استفاده کنم... برای اینکه نذاره گیر بیفتیم... من با خانوادش تهدیدش کردم که برامون کار کنه... اون هیچ تقصیری نداره... مجازات اون همش باید رو دوش من باشه...خواهش می کنم به هایون کاری نداشته باشین....
۱۰.۸k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.