غـریـبــه مـن ───※ ·❆· ※─── p : ⁴⁰
ا/ت سمت آشپز خونه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد جونگکوک دنبالش رفت
+میدونی انگار تو..دو تا یا نه شایدم چند شخصیت داری بیشتر موقع ها خجالتی و کوچولو موچولو بعضی وقتا هم که میگی خجالت چیه ولی اینجور موقع ها خیلی جذاب و...
کوک داشت همینجور ادامه میداد و در موردش حرف میزد ولی ا/ت با شنیدن جمله اول یاد سانگ هو افتاد(چند شخصیت..) هر موقع به یاد سانگ هو میوفتاد دست و پاشو گم میکرد احساس بدی انگار احساس عذاب وجدان و یجورایی احساس ترس میکرد کلا حس خیلی عجیبی بود
+میشنوی چی میگم..؟
فنجون قهوه از دستش میوفته و میشکنه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
جیمین:
رفته بودم به عمارت کوک یه سری بزنم هعببب چقد خالی و ساکته ولی ا/ت عجب دختر عجیبیه اون جونگکوکی که از هیچ کس خوشش نمی اومد و میخواست تو صد سالگی ازدواج کنه عاشق یه دختر ۱۶ ساله شد و رفت عشق آدمو عوض میکنه؟ یعنی منم باید عاشق شم؟ نه بابا بیخیال این چرت و پرتا چیه
همین موقع صدای در میاد
~سلام
ج: سلام
~جونگکوک هست میخوام باهاش ح...
ج: با ا/ت رفته یه جای دور خوش گذرونی (واسه اینکه کونش بسوزه اینجوری گف)
~کجا
ج: نمیدونم....اگه بدونمم به شما نمیگم که بری همونجا هم نقشه جدیدت به "عنوان بدبختی ا/ت" رو اجرا کنی واقعا اون بدبخت چیکارت کرده
دایون که دیوونه شده بود تعادلش رو از دست داده بود و دیگه نمیدونست چیکار کنه ناراحت باشه خودشو سرزنش کنه به عن بازیاش ادامه بده بیخیال شه چه گوهی بخوره گریش میگیره
~من خیلی آدم بدی ام؟(گریه)
جیمین تعجب کرده بود نمیدونست چیکار کنه دایون و مظلوم بودن؟
~من آدم بدی ام؟
ج: چی بگم با اون کارایی که کردی
~میدونم..میدونم خیلی کارای مزخرفی انجام دادم(گریه)
~همه از من بدشون میاد..حتی خودمم دیگه از خودم بدم میاد
ج: خب با این وضع شاید باید تغییر کنی
~من همه اینا رو واسه این پیش رفتم تا یه فرصت در برابر جونگکوک داشته باشم ولی ببین به چه روزی افتادم اون در برابر من اصلا انصاف نداشت کاش...
ج: دیگه تمومش....تمومش کن چرا واسه یه نفر انقد خودتو اذیت میکنی کسی که تو رو نمیخواد مخصوصا الان که با یکی دیگس فراموشش کن تو هم جوونی هم خوشگل میتونی یه عالمه فرصت دیگه داشته باشی با مردای بهتر...این حست باید یه جایی تموم بشه
~خیلی سخته...
ج: خودتو سرگرم کن به یه کاری مشغول شو آدمای جدید به زندگیت راه بده چه میدونم با یکی قرار بزار سعی کن فراموشش کنی
~شاید واقعا باید همین کارو بکنم
ج: آفرین آره همینه...تو میتونی یه عالمه فرصت واسه رابطه های جدید و بهتر داشته باشی.....حالا به افتخار اینکه میخوای آدم خوبی بشی میای یکم بنوشیم و به مرحله جدید زندگیت خوش آمد بگیم؟
~آره...خیلی خوبه میخوام سبک شم
وضع گوهی دارم...
+میدونی انگار تو..دو تا یا نه شایدم چند شخصیت داری بیشتر موقع ها خجالتی و کوچولو موچولو بعضی وقتا هم که میگی خجالت چیه ولی اینجور موقع ها خیلی جذاب و...
کوک داشت همینجور ادامه میداد و در موردش حرف میزد ولی ا/ت با شنیدن جمله اول یاد سانگ هو افتاد(چند شخصیت..) هر موقع به یاد سانگ هو میوفتاد دست و پاشو گم میکرد احساس بدی انگار احساس عذاب وجدان و یجورایی احساس ترس میکرد کلا حس خیلی عجیبی بود
+میشنوی چی میگم..؟
فنجون قهوه از دستش میوفته و میشکنه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
جیمین:
رفته بودم به عمارت کوک یه سری بزنم هعببب چقد خالی و ساکته ولی ا/ت عجب دختر عجیبیه اون جونگکوکی که از هیچ کس خوشش نمی اومد و میخواست تو صد سالگی ازدواج کنه عاشق یه دختر ۱۶ ساله شد و رفت عشق آدمو عوض میکنه؟ یعنی منم باید عاشق شم؟ نه بابا بیخیال این چرت و پرتا چیه
همین موقع صدای در میاد
~سلام
ج: سلام
~جونگکوک هست میخوام باهاش ح...
ج: با ا/ت رفته یه جای دور خوش گذرونی (واسه اینکه کونش بسوزه اینجوری گف)
~کجا
ج: نمیدونم....اگه بدونمم به شما نمیگم که بری همونجا هم نقشه جدیدت به "عنوان بدبختی ا/ت" رو اجرا کنی واقعا اون بدبخت چیکارت کرده
دایون که دیوونه شده بود تعادلش رو از دست داده بود و دیگه نمیدونست چیکار کنه ناراحت باشه خودشو سرزنش کنه به عن بازیاش ادامه بده بیخیال شه چه گوهی بخوره گریش میگیره
~من خیلی آدم بدی ام؟(گریه)
جیمین تعجب کرده بود نمیدونست چیکار کنه دایون و مظلوم بودن؟
~من آدم بدی ام؟
ج: چی بگم با اون کارایی که کردی
~میدونم..میدونم خیلی کارای مزخرفی انجام دادم(گریه)
~همه از من بدشون میاد..حتی خودمم دیگه از خودم بدم میاد
ج: خب با این وضع شاید باید تغییر کنی
~من همه اینا رو واسه این پیش رفتم تا یه فرصت در برابر جونگکوک داشته باشم ولی ببین به چه روزی افتادم اون در برابر من اصلا انصاف نداشت کاش...
ج: دیگه تمومش....تمومش کن چرا واسه یه نفر انقد خودتو اذیت میکنی کسی که تو رو نمیخواد مخصوصا الان که با یکی دیگس فراموشش کن تو هم جوونی هم خوشگل میتونی یه عالمه فرصت دیگه داشته باشی با مردای بهتر...این حست باید یه جایی تموم بشه
~خیلی سخته...
ج: خودتو سرگرم کن به یه کاری مشغول شو آدمای جدید به زندگیت راه بده چه میدونم با یکی قرار بزار سعی کن فراموشش کنی
~شاید واقعا باید همین کارو بکنم
ج: آفرین آره همینه...تو میتونی یه عالمه فرصت واسه رابطه های جدید و بهتر داشته باشی.....حالا به افتخار اینکه میخوای آدم خوبی بشی میای یکم بنوشیم و به مرحله جدید زندگیت خوش آمد بگیم؟
~آره...خیلی خوبه میخوام سبک شم
وضع گوهی دارم...
۲۵.۶k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.