یه تک پارتی
یه تک پارتی
واقعیت
*چویا*
الان دو ماه که با دازای دوست شدم و اون بهم اعتراف کرده بود که منو دوست داره و لی از حق نگذریم منم بهش حس داشتم بعدشم وارد مافیای بندر شدم
و دازای همچیو بهم یادهه و بعد اتفاق محله اینویابا مجبور شدم بیام با دازای زندگی کنم میدونستم که دازای هم توی مافیای بندر کار میکنه و هیچ وقت نگفته که کار دقیقش چیه
-هویچ کوچولو من برم بیرون
+کجا میری ساعت ۱۲ شبه(تو ذهنش من هویچ نیستم😐🔪)
- کار دارم
+آخه
این چند وقته شب ها دیر وقت میره بیرون تصمیم گرفتم که تغیبش کنم وقتی از پنجره مطمئن شدم که رفته سریع هودیمو پوشیدم و دنبالش رفتم
*دازای*
امروز موری سان گفته بود باید رئیس یکی از باند های معروف رو بکشم مجبور شدم که امشب هم برم واقعا حس خوبی نداشتم که چویا نمیدونه
سوار متورم شدم شدم و حرکت کردم وقتی نزدیک شدم ماسکمو زدم و یواشکی وارد عمارت شدم از بادیگارد ها رد شدم و رسیدم به اتاق ریئس شون وقتی که بیصدا تونستم بکشمش دنبال راه فراری بودم که بادیگارد ها نخورم
*چویا*
دازای همین جوری داشت میرفت که رسید به یه عمارت و داخلش شد منم پشتش جوری که نفهمه رفتم و با چشای خودم دیدم که یکو
کشت یعنی دازای قاتل بود!!
وقتی که درحال خروج بود دازای رو گرفتن منم که نمیتونستم
تنهاش بزارم رفتم سمتش و نجاتش داد ولی اون زخمی شده بود
دازای چشمش به چویا کسی که جز اون نمیتوانست ببینه اما چه جوابی میتوانست بهش بده باید میگفتم که من قاتل بودم و به تو نگفتم چویا همچنان نمیدونستم که چه اتفاقی افتاده و ذهنش پر بود از سوالات بی جواب
*چویا*
نمیتونستم ببرمش بیمارستان پس بردنش خونه و خودم زخماش رو پانسمان کردم
همین جوری که درحال پانسمان کردن بودم گفتم
+چرا بهم نگفتی(عصبی با بغض)
- آخه کارمه نمیتونم انجام ندم
+ میتونستی بهم بگی نگا کن خودتو به چه روز انداختی
-باشه ببخشید ازین به بعد حواسم هست هویچ
+😤
واقعیت
*چویا*
الان دو ماه که با دازای دوست شدم و اون بهم اعتراف کرده بود که منو دوست داره و لی از حق نگذریم منم بهش حس داشتم بعدشم وارد مافیای بندر شدم
و دازای همچیو بهم یادهه و بعد اتفاق محله اینویابا مجبور شدم بیام با دازای زندگی کنم میدونستم که دازای هم توی مافیای بندر کار میکنه و هیچ وقت نگفته که کار دقیقش چیه
-هویچ کوچولو من برم بیرون
+کجا میری ساعت ۱۲ شبه(تو ذهنش من هویچ نیستم😐🔪)
- کار دارم
+آخه
این چند وقته شب ها دیر وقت میره بیرون تصمیم گرفتم که تغیبش کنم وقتی از پنجره مطمئن شدم که رفته سریع هودیمو پوشیدم و دنبالش رفتم
*دازای*
امروز موری سان گفته بود باید رئیس یکی از باند های معروف رو بکشم مجبور شدم که امشب هم برم واقعا حس خوبی نداشتم که چویا نمیدونه
سوار متورم شدم شدم و حرکت کردم وقتی نزدیک شدم ماسکمو زدم و یواشکی وارد عمارت شدم از بادیگارد ها رد شدم و رسیدم به اتاق ریئس شون وقتی که بیصدا تونستم بکشمش دنبال راه فراری بودم که بادیگارد ها نخورم
*چویا*
دازای همین جوری داشت میرفت که رسید به یه عمارت و داخلش شد منم پشتش جوری که نفهمه رفتم و با چشای خودم دیدم که یکو
کشت یعنی دازای قاتل بود!!
وقتی که درحال خروج بود دازای رو گرفتن منم که نمیتونستم
تنهاش بزارم رفتم سمتش و نجاتش داد ولی اون زخمی شده بود
دازای چشمش به چویا کسی که جز اون نمیتوانست ببینه اما چه جوابی میتوانست بهش بده باید میگفتم که من قاتل بودم و به تو نگفتم چویا همچنان نمیدونستم که چه اتفاقی افتاده و ذهنش پر بود از سوالات بی جواب
*چویا*
نمیتونستم ببرمش بیمارستان پس بردنش خونه و خودم زخماش رو پانسمان کردم
همین جوری که درحال پانسمان کردن بودم گفتم
+چرا بهم نگفتی(عصبی با بغض)
- آخه کارمه نمیتونم انجام ندم
+ میتونستی بهم بگی نگا کن خودتو به چه روز انداختی
-باشه ببخشید ازین به بعد حواسم هست هویچ
+😤
۲.۰k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.