چند پارتی ته پارت اخر
فردا صبح
ویو ات
ته تازه رفته بود سره کار منم داشتم صبحانه میخوردم و به دیشب فکر میکردم یعنی به ته بگم یا نه بهش بگم سرطان دارم اگه بگم چی میشه تو همین فکرا بودم که صدای یونا اومد دخترم عزیزم بیدار شده مامان قربونش بشه یاد چند روز پیش افتادم رفتم دکتر و دکتر گفت وقت زیادی برام نموده
یونا رو خوابوندم و رفتم کارامو کردم شب
حالم زیاد خوب نبود فقط هم داشتم سرفه میکردم یعنی دارم میرم ولی من کلی ارزو داشتم ارزو داشتم بزرگ شدن یونا رو ببینم بهش رقص باله یاد بدم و با ته ی زندگی عاشقانه داشته باشم همینطور که سرفه میکردم سرم هم گیج میرفت خودم رو تلفن خونه رسوندم و تا خواستم شماره شرکت رو بگیرم سیاهی
ویو ته
ساعت هشت شب بود از شرکت در اومد عجیب بود امروز ات بهم اصلا زنگ نزده رفتم از ی مغازه ی شاخه گل رز خریدم و رفتم به سمت خونه از کنار کافه مستر شان رد شدم بسته شده بود ولی اون هیچوقت به این زودیا نمیبست
بیخیال حتما کاری واسش پیش اومده
رسیدم خونه زنگ رو زدم کسی وا نکرد دوباره زدم ولی کسی وا نکرد کلید رو از کیفم در اوردم و انداختم تو در وقتی وارد شدم دیدم صدای گریه یونا داره از طبقه بالا میاد زود رفتم بالا و رفتم اتاق یونا
ته: یونا عزیزم چی شده مامان کو
یونا: گریه
ته: ات عزیزم پس کجایی
یونا رو بغل کردم و رفتم تو اتاق خودم و ات وقتی درو وا کردم خشکم زد اون ات بود افتاده بود زمین و دماغش کلی خون اومده بود زود یونا رو گذاشتم رو تخت و رفتم سمت ات هرچه قدر صداش میزدم ولی بیدار نمیشد بدنش یخ بود شروع کردم به گریه کردن ولی دیر بود زندیگم ترکم کرد
روز بعد
امروز داشتن ات رو دفع میکردن یونا تو بغلم بود داشت بارون میومد و فقط منو یونا کنار خاک یونا بودیم چون ما فقط تو پاریس خودمون رو داشتیم یونا رو بردم زیر کتم تا خیس نشه انقد گریه کرده بودم که چشمام خشک شده بود و دیگه گریم نمیومد یک ساعت بعد بارون بند اومده بود یکم با ات صحبت کردم و باهاش خدافظی کردم
ته: عزیزم مواظب خودت باش
با یونا پیاده داشتیم میرفتیم سمت خونه دوباره از کنار مستر شان رد شدم ی لحظه وایستادم دیدم رو شیشه کافه نوشته بود مستر شان روحشان شاد ... این پیرمرد هم رفت رسیدیم خونه یونا رو بردم اتاقش و خوابوندمش و رفتم اتاق خودم و ات زمین هنوز خونی بود ولی خون خشک شده بود بالش ات رو بو کردم و به اشکام اجازه ریختن دادم
چند سال بعد
سال 2023
یونا: باباجون لطفا بزار منم باهات بیام
ته: نه دخترم تو برو پیش شوهرت و پسرت من خودم تنهایی میرم دیدن مامانت
یونا: پس باشه مواظب خودت باشه
ته: باشه دخترم خدافظ
رسیدم اونجا و رفتم سره سنگ ات
سلام عزیزم خوبی حالت خوبه جات خوبه؟؟
اومدم بگم دیروز تولد سه سالگی نوه مون بود خیلی بانمکه
و ی چیز دیگه من دارم میام پیشت
ته دو ساعت نشست و با ات صحبت کرد
اروم کنار خاک ات دراز کشید و چشماشو بست
و تمام اون دیگه الان پیش زندگیش بود
💙💙💙💙
میدونم چرت شد
ولی من از قبل هشدار داده بودم 😭😭😭
بای بای ما رفتیم
ویو ات
ته تازه رفته بود سره کار منم داشتم صبحانه میخوردم و به دیشب فکر میکردم یعنی به ته بگم یا نه بهش بگم سرطان دارم اگه بگم چی میشه تو همین فکرا بودم که صدای یونا اومد دخترم عزیزم بیدار شده مامان قربونش بشه یاد چند روز پیش افتادم رفتم دکتر و دکتر گفت وقت زیادی برام نموده
یونا رو خوابوندم و رفتم کارامو کردم شب
حالم زیاد خوب نبود فقط هم داشتم سرفه میکردم یعنی دارم میرم ولی من کلی ارزو داشتم ارزو داشتم بزرگ شدن یونا رو ببینم بهش رقص باله یاد بدم و با ته ی زندگی عاشقانه داشته باشم همینطور که سرفه میکردم سرم هم گیج میرفت خودم رو تلفن خونه رسوندم و تا خواستم شماره شرکت رو بگیرم سیاهی
ویو ته
ساعت هشت شب بود از شرکت در اومد عجیب بود امروز ات بهم اصلا زنگ نزده رفتم از ی مغازه ی شاخه گل رز خریدم و رفتم به سمت خونه از کنار کافه مستر شان رد شدم بسته شده بود ولی اون هیچوقت به این زودیا نمیبست
بیخیال حتما کاری واسش پیش اومده
رسیدم خونه زنگ رو زدم کسی وا نکرد دوباره زدم ولی کسی وا نکرد کلید رو از کیفم در اوردم و انداختم تو در وقتی وارد شدم دیدم صدای گریه یونا داره از طبقه بالا میاد زود رفتم بالا و رفتم اتاق یونا
ته: یونا عزیزم چی شده مامان کو
یونا: گریه
ته: ات عزیزم پس کجایی
یونا رو بغل کردم و رفتم تو اتاق خودم و ات وقتی درو وا کردم خشکم زد اون ات بود افتاده بود زمین و دماغش کلی خون اومده بود زود یونا رو گذاشتم رو تخت و رفتم سمت ات هرچه قدر صداش میزدم ولی بیدار نمیشد بدنش یخ بود شروع کردم به گریه کردن ولی دیر بود زندیگم ترکم کرد
روز بعد
امروز داشتن ات رو دفع میکردن یونا تو بغلم بود داشت بارون میومد و فقط منو یونا کنار خاک یونا بودیم چون ما فقط تو پاریس خودمون رو داشتیم یونا رو بردم زیر کتم تا خیس نشه انقد گریه کرده بودم که چشمام خشک شده بود و دیگه گریم نمیومد یک ساعت بعد بارون بند اومده بود یکم با ات صحبت کردم و باهاش خدافظی کردم
ته: عزیزم مواظب خودت باش
با یونا پیاده داشتیم میرفتیم سمت خونه دوباره از کنار مستر شان رد شدم ی لحظه وایستادم دیدم رو شیشه کافه نوشته بود مستر شان روحشان شاد ... این پیرمرد هم رفت رسیدیم خونه یونا رو بردم اتاقش و خوابوندمش و رفتم اتاق خودم و ات زمین هنوز خونی بود ولی خون خشک شده بود بالش ات رو بو کردم و به اشکام اجازه ریختن دادم
چند سال بعد
سال 2023
یونا: باباجون لطفا بزار منم باهات بیام
ته: نه دخترم تو برو پیش شوهرت و پسرت من خودم تنهایی میرم دیدن مامانت
یونا: پس باشه مواظب خودت باشه
ته: باشه دخترم خدافظ
رسیدم اونجا و رفتم سره سنگ ات
سلام عزیزم خوبی حالت خوبه جات خوبه؟؟
اومدم بگم دیروز تولد سه سالگی نوه مون بود خیلی بانمکه
و ی چیز دیگه من دارم میام پیشت
ته دو ساعت نشست و با ات صحبت کرد
اروم کنار خاک ات دراز کشید و چشماشو بست
و تمام اون دیگه الان پیش زندگیش بود
💙💙💙💙
میدونم چرت شد
ولی من از قبل هشدار داده بودم 😭😭😭
بای بای ما رفتیم
۱۳.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.