کوک:گفت تو نمیتونی منواینجوری تنها بزاری هیرا پاشو
کوک:گفت تو نمیتونی منواینجوری تنها بزاری هیرا پاشو
من میخام باهم ازدواج کونیم تا آخر عمر فقط کنار توباشم
هیرا آروم چشم هاش باز کرد و به کوک نگاهی و گفت
هیرا:الان جدی گفتی ؟
کوک:تو زنده ی
از قبل هم محکم تر بغلش کرد و گفت
اره که جدی گفتم خیلی دوست دارم
کوک هیرا بغل کرد از اونجا رفتن بیرون
ویو هیرا
الان یه سال میشه باهم نامزد کردیم ولی من دیگه یه جادوگر سیاه نیستم با نجات دادن کوک قدرت منم رفت
ولی الان خیلی خوش حال و خوشبخت هستم چون
کسی مثل کوک دارم
کوک:عشقم کجای من اومدم خونه
هیرا:توی اتاق خوابم
کوک:چه بهتر از این دارم میام
کوک هیرا رو محکم بغل کرد
و روی لب های هیرا یه بوسه کوچک کرد
کوک:دوست دارم عزیزم
هیرا:منم
کوک:میدونی الان دلم شیطونی میخاد
هیرا:نه نه
کوک :چرا چرا
و هروز اون بهم عشق زیادی میدادن و
اون برای همیشه باهم با خوبی زندگی کردن و
پایان 😃💙💙🙆♀️
من میخام باهم ازدواج کونیم تا آخر عمر فقط کنار توباشم
هیرا آروم چشم هاش باز کرد و به کوک نگاهی و گفت
هیرا:الان جدی گفتی ؟
کوک:تو زنده ی
از قبل هم محکم تر بغلش کرد و گفت
اره که جدی گفتم خیلی دوست دارم
کوک هیرا بغل کرد از اونجا رفتن بیرون
ویو هیرا
الان یه سال میشه باهم نامزد کردیم ولی من دیگه یه جادوگر سیاه نیستم با نجات دادن کوک قدرت منم رفت
ولی الان خیلی خوش حال و خوشبخت هستم چون
کسی مثل کوک دارم
کوک:عشقم کجای من اومدم خونه
هیرا:توی اتاق خوابم
کوک:چه بهتر از این دارم میام
کوک هیرا رو محکم بغل کرد
و روی لب های هیرا یه بوسه کوچک کرد
کوک:دوست دارم عزیزم
هیرا:منم
کوک:میدونی الان دلم شیطونی میخاد
هیرا:نه نه
کوک :چرا چرا
و هروز اون بهم عشق زیادی میدادن و
اون برای همیشه باهم با خوبی زندگی کردن و
پایان 😃💙💙🙆♀️
۲.۸k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.