مدرسه پولدارا پارت بیستم
☆The school of the rich☆
part ²⁰
میخواستم بوسش کنم... که یک لحظه... از حال رفتم
نامجون: ا/ت ا/تتتت خوبی؟(نگران) نگران نباش سریع خوب میشی
درمانگاه
دکتر: از استرس زیاد اینطوری شدن... لطفا بهشون بگین مراقب سلامتیشون باشن...
نامجون: اها باشه... میشه ببینمش
دکتر: بله ولی باید یک ساعت استراحت لازم رو داشته باشن...
نامجون: باشه خیلی ممنون
ویو جیمین
این چیکاره ی ا/ت اس...
ادمین: عشقش
جیمین: خدایا بعد دوم ماه باز اومد... اخه چرااا خدا: تمام سعیم همین یود... با عرض معذرت ادمین: هههه جیمینم عاشق شده... ا/ت هم پاره شده
جیمین: اشغال... چطور میتونی به....
ادمین: به ا/ت؟؟ هه عاشق شدی جیمین... کی عروسیه
خدا: بیا بریم... مارو مزاحم حساب نکنه...
ادمین: باشه... خب... جیمین داشت یواشکی.. به اتاق نگاه میکرد... دید نامجون اومد بیرون... رفت پیش ا/ت
ویو جیمین: رفتم داخل... ا/ت خواب بود... نامجون داری دوستیمونو تبدیل به دشمتی میکنی... ا/ت خواهر بانمکه منه... دستت بهش بخوره میسوزونمش... خیلی کیوت خوابیده بود... یعنی همون لحظه میخواستی بخوریش... نزدیک صورتش شدم... تا حالا همچنین دختری رو ندیده بودم... میخواستم ببوسمش... ولی با حرفی که زد...
ا/ت: نامی جون... تنهام نزار توروخدا... عاشقت شدم... نمیدونستم چجوری بهت اعتراف کنم... جیمین:(کمی بغض)
دکتر: چیزی شده.
جیمین: نه... من دبگه باید برم... ممنون
(شب)
ا/توی ویو: خواب داشتم میدیدم... خیلی عجیب بود انگار با یکب ازدواج کرده بودم... ولی قیافش و نمیدیدم... موهاش کمی طلایی و لباسه سباه بود... بیدار شدم نامجون بود... داشت گردنش خم میشد... با دستم گرفتمش...
ا/ت: مواظب باش(خنده)
نامجون: میشه دستتو نزنی... ازت خوشم نمیاد
ا/ت: چی؟؟.. نمیفهمم
نامجون:(تلفنش زنگ میخوره) الو جونم ـ... باشه عشقم بای... ها چیه چرا چشمات اینجوریه... من میرم فقط برای این موندم که تقصیر من نندازن که یک مرگت زده...(رفت)
ا/ت: اییی (دستش روی قلبشه)... هق یعنی اون هقق دوست دختر داشته هققق... باید به ا/ن زنگ بزنم
(تماس مکالمه)
ا/ت: الو (گریه) هق
ا/ن: چی شده... ا/ت:(تمام قضیه رو تعریف کرد) الان، فقط میخوام برم بار... تا اخر بخورم
ا/ن: نه نرووو... ببین ا/ت امشب بیا جشنی که گرفتم... مشروب هم هست... نگران نباش... باهم میخوریم
ا/ت: باشه... فقط یک لباس خیلی خوشگل.. برام پیدا کن....
ا/ن: باشه بای
ا/ت: بای
توی بیمارستان دوش داشت... یک دوتا لباس داشتم.. پوشیدمشون... کارای بیمارستان رو انجام دادم... و راه افتادم... بعد چند دقیقه رسیدم..... ولی خیلی دیروقته... دیدم نامجون داره بهم نگاه میکنه... بهش محل ندادم... جیمین هم دیدم... وایی حالا امشب بجای بازی باید درس بخونم... باید بهش توضیح بدم..
ا/ت: اممم سلام
جونگ کوک: ا/ت جیمین ناراحته... بهتره باهاش حرف نزنی...(نگاه های بد جیمین) خب بهتره من برم پیش ا/ن...
جیمین: اهممم... امروز کجا بودی؟
ا/ت: من....
تا میخواستم قضیه رو بگم... بغضم ترکید و افتادم روی زمین... جیمین کاری کرد که فکرشم نمیکردم......
part ²⁰
میخواستم بوسش کنم... که یک لحظه... از حال رفتم
نامجون: ا/ت ا/تتتت خوبی؟(نگران) نگران نباش سریع خوب میشی
درمانگاه
دکتر: از استرس زیاد اینطوری شدن... لطفا بهشون بگین مراقب سلامتیشون باشن...
نامجون: اها باشه... میشه ببینمش
دکتر: بله ولی باید یک ساعت استراحت لازم رو داشته باشن...
نامجون: باشه خیلی ممنون
ویو جیمین
این چیکاره ی ا/ت اس...
ادمین: عشقش
جیمین: خدایا بعد دوم ماه باز اومد... اخه چرااا خدا: تمام سعیم همین یود... با عرض معذرت ادمین: هههه جیمینم عاشق شده... ا/ت هم پاره شده
جیمین: اشغال... چطور میتونی به....
ادمین: به ا/ت؟؟ هه عاشق شدی جیمین... کی عروسیه
خدا: بیا بریم... مارو مزاحم حساب نکنه...
ادمین: باشه... خب... جیمین داشت یواشکی.. به اتاق نگاه میکرد... دید نامجون اومد بیرون... رفت پیش ا/ت
ویو جیمین: رفتم داخل... ا/ت خواب بود... نامجون داری دوستیمونو تبدیل به دشمتی میکنی... ا/ت خواهر بانمکه منه... دستت بهش بخوره میسوزونمش... خیلی کیوت خوابیده بود... یعنی همون لحظه میخواستی بخوریش... نزدیک صورتش شدم... تا حالا همچنین دختری رو ندیده بودم... میخواستم ببوسمش... ولی با حرفی که زد...
ا/ت: نامی جون... تنهام نزار توروخدا... عاشقت شدم... نمیدونستم چجوری بهت اعتراف کنم... جیمین:(کمی بغض)
دکتر: چیزی شده.
جیمین: نه... من دبگه باید برم... ممنون
(شب)
ا/توی ویو: خواب داشتم میدیدم... خیلی عجیب بود انگار با یکب ازدواج کرده بودم... ولی قیافش و نمیدیدم... موهاش کمی طلایی و لباسه سباه بود... بیدار شدم نامجون بود... داشت گردنش خم میشد... با دستم گرفتمش...
ا/ت: مواظب باش(خنده)
نامجون: میشه دستتو نزنی... ازت خوشم نمیاد
ا/ت: چی؟؟.. نمیفهمم
نامجون:(تلفنش زنگ میخوره) الو جونم ـ... باشه عشقم بای... ها چیه چرا چشمات اینجوریه... من میرم فقط برای این موندم که تقصیر من نندازن که یک مرگت زده...(رفت)
ا/ت: اییی (دستش روی قلبشه)... هق یعنی اون هقق دوست دختر داشته هققق... باید به ا/ن زنگ بزنم
(تماس مکالمه)
ا/ت: الو (گریه) هق
ا/ن: چی شده... ا/ت:(تمام قضیه رو تعریف کرد) الان، فقط میخوام برم بار... تا اخر بخورم
ا/ن: نه نرووو... ببین ا/ت امشب بیا جشنی که گرفتم... مشروب هم هست... نگران نباش... باهم میخوریم
ا/ت: باشه... فقط یک لباس خیلی خوشگل.. برام پیدا کن....
ا/ن: باشه بای
ا/ت: بای
توی بیمارستان دوش داشت... یک دوتا لباس داشتم.. پوشیدمشون... کارای بیمارستان رو انجام دادم... و راه افتادم... بعد چند دقیقه رسیدم..... ولی خیلی دیروقته... دیدم نامجون داره بهم نگاه میکنه... بهش محل ندادم... جیمین هم دیدم... وایی حالا امشب بجای بازی باید درس بخونم... باید بهش توضیح بدم..
ا/ت: اممم سلام
جونگ کوک: ا/ت جیمین ناراحته... بهتره باهاش حرف نزنی...(نگاه های بد جیمین) خب بهتره من برم پیش ا/ن...
جیمین: اهممم... امروز کجا بودی؟
ا/ت: من....
تا میخواستم قضیه رو بگم... بغضم ترکید و افتادم روی زمین... جیمین کاری کرد که فکرشم نمیکردم......
۶۰۴
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.