یک شب در کنار ماه🌙1
همه چی از اونجایی شروع شد که پدر و مادر
دختری به اسم جیا در یک تصادف میمرن
یک دختر یتیم که بقیه اعضای خانواده بخاطر اینکه دختر بود نمیخواستنش و اون رو پرورش گاه بردن.
یک دختر 6ساله ی تنها که کسی رو نداشت شب ها باهاش حرف بزنه کناره پنجره مینشست و به ماه لبخند میزد اون دختر چشماش ابی بود و موهاش مشکی(تو کره کم پیش میاد یکی چشم رنگی باشه) پوست صاف و سفید موهای لخت و بلند که عادت داشت موهاشو ببنده. بقیه هم اتاقی هاش ازش بزرگتر بودن و فقط یکی از اون ها همسنش بود که با هم صمیمی بودن و باهم مدرسه(پیش دبستان معمولا) میرفت و خلاصه خیلی همو دوست داشتن.
یک روز یک رئیس بندمافیا (اسمش چان بود)به پسرش تهیونگ(کیم تهیونگ) میگه باید بخاطر کارشون از پرورش گاه یک بچه بیارن تا کسی شک نکنه(نمیدونم به چه دردی میخورد) تهیونگ میگفت اگه اون بچه رو نخوان چیکار کنه(البته تو عمارت کلی سوگولی بود نگهش میداشتن). اون ساعت 3شب میره پرورش گاه چون واسه یک مافیا صبح خطر ناکه. از بخش نوزاد ها رد میشه چون حوصله ی گریه نداره پس میره جلوتر آقای جان(رئیس پرورشگاه) در رو باز میکنه، تهیونگ محو زیبایی دختر که کنار پنجره نشسته و به ماه خیره شده میشه و آقای جان به جیا میگه که دروقته بره بخوابه. جیا که با صدای اقای جان بخودش میاد میره که بخوابه ولی به اون مرد یک نگاه کوتاه میکنه و فکر میکنه اجوما هستش و میره بخوابه...تهیونگ به جان گفت دیگه بسه من این دختر رو میخوام و فرا ساعت 4میام دنبالش فقط چندتا سوال ازش میپرسه و میره. صبح شد و اجوما براشون صبحانه اماده کرد و خوردن و راهی مدرسه شدن بعد که از مدرسه امد اجوما:دخترم برو اتاق آقای جان. جیا:باشه اجوما. جان بهش میگه که یک نفر تورو به سرپرستی گرفته و ساعت 4میاد دنبالت. انگار تو دل جیا بمب ترکیده بود اون لحظه فقط 3ساعت فقط داشت تا لباس جم کنه و به دوستش جیسو بگه و.....
خوب پایان داستن😊
بیشتر جنبه ی معرفی داشت🌸
دختری به اسم جیا در یک تصادف میمرن
یک دختر یتیم که بقیه اعضای خانواده بخاطر اینکه دختر بود نمیخواستنش و اون رو پرورش گاه بردن.
یک دختر 6ساله ی تنها که کسی رو نداشت شب ها باهاش حرف بزنه کناره پنجره مینشست و به ماه لبخند میزد اون دختر چشماش ابی بود و موهاش مشکی(تو کره کم پیش میاد یکی چشم رنگی باشه) پوست صاف و سفید موهای لخت و بلند که عادت داشت موهاشو ببنده. بقیه هم اتاقی هاش ازش بزرگتر بودن و فقط یکی از اون ها همسنش بود که با هم صمیمی بودن و باهم مدرسه(پیش دبستان معمولا) میرفت و خلاصه خیلی همو دوست داشتن.
یک روز یک رئیس بندمافیا (اسمش چان بود)به پسرش تهیونگ(کیم تهیونگ) میگه باید بخاطر کارشون از پرورش گاه یک بچه بیارن تا کسی شک نکنه(نمیدونم به چه دردی میخورد) تهیونگ میگفت اگه اون بچه رو نخوان چیکار کنه(البته تو عمارت کلی سوگولی بود نگهش میداشتن). اون ساعت 3شب میره پرورش گاه چون واسه یک مافیا صبح خطر ناکه. از بخش نوزاد ها رد میشه چون حوصله ی گریه نداره پس میره جلوتر آقای جان(رئیس پرورشگاه) در رو باز میکنه، تهیونگ محو زیبایی دختر که کنار پنجره نشسته و به ماه خیره شده میشه و آقای جان به جیا میگه که دروقته بره بخوابه. جیا که با صدای اقای جان بخودش میاد میره که بخوابه ولی به اون مرد یک نگاه کوتاه میکنه و فکر میکنه اجوما هستش و میره بخوابه...تهیونگ به جان گفت دیگه بسه من این دختر رو میخوام و فرا ساعت 4میام دنبالش فقط چندتا سوال ازش میپرسه و میره. صبح شد و اجوما براشون صبحانه اماده کرد و خوردن و راهی مدرسه شدن بعد که از مدرسه امد اجوما:دخترم برو اتاق آقای جان. جیا:باشه اجوما. جان بهش میگه که یک نفر تورو به سرپرستی گرفته و ساعت 4میاد دنبالت. انگار تو دل جیا بمب ترکیده بود اون لحظه فقط 3ساعت فقط داشت تا لباس جم کنه و به دوستش جیسو بگه و.....
خوب پایان داستن😊
بیشتر جنبه ی معرفی داشت🌸
۲۴.۲k
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.