قانون عشق p72
(جونگ کوک)
وقتی دیدم اون یارو داره میون سو رو بزور میبوسه جوش اوردم .....کاش میتونستم بلند شم و بگیرمش به باد مشت و لگد
نفهمیدم چی شد که یهو میون سو با صورتی جمع شده از درد نشست رو زمین و ناله میکرد
ازش میپرسیدم حالش خوبه یا ن ولی جوابی نمیداد ک قامت جیهوپ جلوی در نمایان شد
زیر لب اسمشو صدا زدم
سری اومد داخل وقتی میون سو رو دید زانو زد جلوش: میون سو .....چه اتفاقی افتاده حالت خوبه؟؟
با حرص گفتم: این یارو نمیدونم چیکار باهاش کرد ..ولی زدتش
پاشد و یقه ی همون یارو هیونجین رو گرفت: تو چه غلطی باهاش کردی ؟؟
جیهوپ رو سری از خودش جدا کرد و رفت بیرون
من: جیهوپ باید ببریمش بیمارستان زنگ بزن اورژانس
گوشیشو دراورد و به آمبولانس زنگ زد .....با دیدنش وقتی ک روی برانکارد گذاشتنش و داشتن میبردنش توی امبولانس قلبم داشت از جاش کنده میشد
یه جورایی همه اینا تقصیر منه
بعد از اینکه بردنش جیهوپ منو گذاشت تو ماشینش و با هم رفتیم بیمارستان
داخل شدیم آمبولانس زودتر از ما رسیده بود رفتیم بخش و شمارا اتاقی ک بردنش رو بهمون گفتن
وارد شدیم ...دکتر بالا سرش بود پرستار هم داشت براش سرم وصل میکرد ..من: حالش چطوره آقای دکتر
دکتر: تا جایی ک من متوجه شدم ضربه ای به شکمشون وارد شده ولی خوشبختانه به بچه و مادر آسیبی نزده .....برای اینکه مطمئن تر بشیم یه آزمایش براشون مینویسیم
دکتر و مرستار رفتن ،از اینکه هر دو سالمن خدا رو شکر کردم میون سو خوابش برد
جیهوپ هم رفت بیرون تا کار های بیمارستان رو انجام بده
منم فقط به صورتش خیره بودم بعد از ظهرش مرخص شد و جیهوپ مارو رسوند خونه و خودشم رفت....ساعت ۱۱ شب بود روی مبل نشسته بود منم نزديک مبل بودم هیچ کاری نمیکردیم و فقط سکوت بود
بعد از چند دقیقه خودم شروع کردم به حرف زدن : دکتر گفت باید خیلی مراقب خودت باشی ، به کمرت فشار اومده که به نظرم بخاطر اینه ک خیلی کار میکنی .....جیهوپ امروز میخواست بیاد تا راجب یه موضوعی حرف بزنه
میون سو: چه موضوعی
من: گفت با بقیه حرف زده قرار شده تو دیگه سر کار نری ...گفت خرج خونه رو میدن
میون سو: اینجوری ک نمیشه
من: منم اولش قبول نمیکردم ولی جیهوپ گفت ک از سر رفاقت و جبران گذشته اینکارو میکنن نه از سر دلسوزی
کمی مکث کرد: باشه ...ولی فقط این چند ماه رو ...بعد از اینکه بچه ب دنیا اومد خودم میرم دنبال کار
من: باشه
بردتم روی تخت خوابوندتم ....حس میکردم ناراحته ...سرحال نبود با این فکر و خیالا خوابم برد.
وقتی دیدم اون یارو داره میون سو رو بزور میبوسه جوش اوردم .....کاش میتونستم بلند شم و بگیرمش به باد مشت و لگد
نفهمیدم چی شد که یهو میون سو با صورتی جمع شده از درد نشست رو زمین و ناله میکرد
ازش میپرسیدم حالش خوبه یا ن ولی جوابی نمیداد ک قامت جیهوپ جلوی در نمایان شد
زیر لب اسمشو صدا زدم
سری اومد داخل وقتی میون سو رو دید زانو زد جلوش: میون سو .....چه اتفاقی افتاده حالت خوبه؟؟
با حرص گفتم: این یارو نمیدونم چیکار باهاش کرد ..ولی زدتش
پاشد و یقه ی همون یارو هیونجین رو گرفت: تو چه غلطی باهاش کردی ؟؟
جیهوپ رو سری از خودش جدا کرد و رفت بیرون
من: جیهوپ باید ببریمش بیمارستان زنگ بزن اورژانس
گوشیشو دراورد و به آمبولانس زنگ زد .....با دیدنش وقتی ک روی برانکارد گذاشتنش و داشتن میبردنش توی امبولانس قلبم داشت از جاش کنده میشد
یه جورایی همه اینا تقصیر منه
بعد از اینکه بردنش جیهوپ منو گذاشت تو ماشینش و با هم رفتیم بیمارستان
داخل شدیم آمبولانس زودتر از ما رسیده بود رفتیم بخش و شمارا اتاقی ک بردنش رو بهمون گفتن
وارد شدیم ...دکتر بالا سرش بود پرستار هم داشت براش سرم وصل میکرد ..من: حالش چطوره آقای دکتر
دکتر: تا جایی ک من متوجه شدم ضربه ای به شکمشون وارد شده ولی خوشبختانه به بچه و مادر آسیبی نزده .....برای اینکه مطمئن تر بشیم یه آزمایش براشون مینویسیم
دکتر و مرستار رفتن ،از اینکه هر دو سالمن خدا رو شکر کردم میون سو خوابش برد
جیهوپ هم رفت بیرون تا کار های بیمارستان رو انجام بده
منم فقط به صورتش خیره بودم بعد از ظهرش مرخص شد و جیهوپ مارو رسوند خونه و خودشم رفت....ساعت ۱۱ شب بود روی مبل نشسته بود منم نزديک مبل بودم هیچ کاری نمیکردیم و فقط سکوت بود
بعد از چند دقیقه خودم شروع کردم به حرف زدن : دکتر گفت باید خیلی مراقب خودت باشی ، به کمرت فشار اومده که به نظرم بخاطر اینه ک خیلی کار میکنی .....جیهوپ امروز میخواست بیاد تا راجب یه موضوعی حرف بزنه
میون سو: چه موضوعی
من: گفت با بقیه حرف زده قرار شده تو دیگه سر کار نری ...گفت خرج خونه رو میدن
میون سو: اینجوری ک نمیشه
من: منم اولش قبول نمیکردم ولی جیهوپ گفت ک از سر رفاقت و جبران گذشته اینکارو میکنن نه از سر دلسوزی
کمی مکث کرد: باشه ...ولی فقط این چند ماه رو ...بعد از اینکه بچه ب دنیا اومد خودم میرم دنبال کار
من: باشه
بردتم روی تخت خوابوندتم ....حس میکردم ناراحته ...سرحال نبود با این فکر و خیالا خوابم برد.
۵۶.۱k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.