"پروانه خونی من"
"پروانه خونی من"
پارت 11
/فلش بک به زمان حال/
ویو ا/ت
بعد از تموم کردن صبحونش باهم رفتیم ورزش کردیم و برگشتیم خونه...
من و جونگ کوک بیشتر باهم صمیمی شدیم...وقتایی که تنها بودیم یا جو صمیمانه بود به اسم صداش میکردم ولی توی موقعیت های ماموریت اینجور نبود و من همیشه یا قربان یا ارباب صداش میکردم...
الان هم که مادر و پدر جونگ کوک رفته بودن مسافرت و منو جونگ کوک و خدمتکارا خونه بودیم...
توی حیاط نشسته بودیم که یکی از بادیگاردا ترسیده اومد سمتمون.
∆: قربان
کوک: چیشده
∆: وقتی داشتن محموله رو میاوردن بهمون حمله کردن و گرفتن الان هم به کارخونه دارن حمله میکنن
جونگ کوک عصبی شد سریع بلند شد منم توی کش بودم نیمدونستم چیکار کنم که با صدای جونگ کوک به خودم اومدم
کوک: ا/ت نمیخوای پاشی*یکم عصبی*
ا/ت: ببخشید حواسم نبود
کوک: زود باش
ا/ت: چشم
رفتم سریع وسایلمو برذاشتم رفتم حیاط دیدم نیست فهمیدم توی ماشینه رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادیم...
جونگ کوک خیلی عصبی بود.
من دلشوره گرفته بودم و حالم خوب نبود میترسیدم اتفاقی برای جونگ کوک بیافته چون با جونگ کوک خیلی صمیمی شده بودم و اون خیلی دوست داشتم و حتی جدیدا بهش ی حسایی پیدا کرده بودم..
ویو کوک
وقتی که بادیگارد گفت حمله کردن به کارخونه و حتی اون محلوله رو هم دزدیدن اعصابم خیلی خورد شد و سریع خودم به اونجا رسوندم...یکم دلشوره گرفته بودم احساس میکردم قراره برای ا/ت اتفاقی بیافته..
رسیدیم اونجا رفتیم داخل هیچکی اونحا نبود همجا بهم ریخته بود..
وقتی وارده کارخونه شدیم در بسته شد چون هیچ چیزی اونجا نبود و اونجا ساگت بود با بسته شدن در ی صدای بلند و وحشتناکی داد و همگی به سمت صدا برگشتیم که دیدیم هیچیکی سمت در نیست و با تعحب به همدیگه نگا کردیم...
ادامه دارد...
پارت 11
/فلش بک به زمان حال/
ویو ا/ت
بعد از تموم کردن صبحونش باهم رفتیم ورزش کردیم و برگشتیم خونه...
من و جونگ کوک بیشتر باهم صمیمی شدیم...وقتایی که تنها بودیم یا جو صمیمانه بود به اسم صداش میکردم ولی توی موقعیت های ماموریت اینجور نبود و من همیشه یا قربان یا ارباب صداش میکردم...
الان هم که مادر و پدر جونگ کوک رفته بودن مسافرت و منو جونگ کوک و خدمتکارا خونه بودیم...
توی حیاط نشسته بودیم که یکی از بادیگاردا ترسیده اومد سمتمون.
∆: قربان
کوک: چیشده
∆: وقتی داشتن محموله رو میاوردن بهمون حمله کردن و گرفتن الان هم به کارخونه دارن حمله میکنن
جونگ کوک عصبی شد سریع بلند شد منم توی کش بودم نیمدونستم چیکار کنم که با صدای جونگ کوک به خودم اومدم
کوک: ا/ت نمیخوای پاشی*یکم عصبی*
ا/ت: ببخشید حواسم نبود
کوک: زود باش
ا/ت: چشم
رفتم سریع وسایلمو برذاشتم رفتم حیاط دیدم نیست فهمیدم توی ماشینه رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادیم...
جونگ کوک خیلی عصبی بود.
من دلشوره گرفته بودم و حالم خوب نبود میترسیدم اتفاقی برای جونگ کوک بیافته چون با جونگ کوک خیلی صمیمی شده بودم و اون خیلی دوست داشتم و حتی جدیدا بهش ی حسایی پیدا کرده بودم..
ویو کوک
وقتی که بادیگارد گفت حمله کردن به کارخونه و حتی اون محلوله رو هم دزدیدن اعصابم خیلی خورد شد و سریع خودم به اونجا رسوندم...یکم دلشوره گرفته بودم احساس میکردم قراره برای ا/ت اتفاقی بیافته..
رسیدیم اونجا رفتیم داخل هیچکی اونحا نبود همجا بهم ریخته بود..
وقتی وارده کارخونه شدیم در بسته شد چون هیچ چیزی اونجا نبود و اونجا ساگت بود با بسته شدن در ی صدای بلند و وحشتناکی داد و همگی به سمت صدا برگشتیم که دیدیم هیچیکی سمت در نیست و با تعحب به همدیگه نگا کردیم...
ادامه دارد...
۱.۰k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.