پارت3شرط بندی مافیا ✨️🌓🫶🏻✨️
🫶🏻
تهیونگ صدای یونجی رو شنید سریع دوید به سمت اتاق یونجی
ولی اون آدمه داشت صورت یونجی رو لمس میکرد
تهیونگ رسید
تهیونگ: ولش کن آشغال عوضی
تهیونگ با یه تیر خلاصش کرد
یونجی ترسیده بود تهیونگ یونجی رو بغل کرد اشکاشو پاک کرد
اون لحظه مث یه جرقه در عشقشون بود
یونجی: چرا قلبم داره تند میزنه
تهیونگ : فکر کنم مریض شدم چرا قلبم اینطوری میکنه
تهیونگ دست یونجی رو گرفت برد تو اتاقش
تهیونگ: امشب تو کنار من میخوابی رو تخت
یونجی:😳☺️
تهیونگ داد جنازه رو راستو ریست کنن
یونجی: نمی دونی چقدر ترسیدم ولی میدونستم تو کمکم میکنی
تهیونگ: فردا عروسیمونه
یونجی: چی
تهیونگ: قرار فردا با مافیا یه ازدواج مافیایی بگیریم
تهیونگ: فعلا بخواب تا صبح چشات شبیه معتادا نشه
یونجی: هه
تهیونگ خوابیده بود ولی یونجی میترسید
یونجی: تهیونگ بیداری
یهو تهیونگ یونجی رو کشید تو بغلش بردش زیر پتوی خودش محکم بغلش کرد
ساعت ۳ شب یونجی بیدار شد ولی تهیونگ اونجا خواب نبود
صدای تیر از بیرون خونه میومد صدای تهیونگو میشنید کع میگفت
تهیونگ : چرا یونجی رو اونجا تو جنگل ول کردی میکشمت
یونجی اومد بیرون دید تهیونگ میخواد
باباشو بکشه
یونجی اومد جلوی باباش گفت لطفا ببخشش
همون لحظه بابای یونجی تفنگ برداشت گرفت سمت تهیونگ
یونجی از شدت شُک نمی دونست چیکار کنه اومد...
صدای تیر کل خونه رو برداشت........
فحش ندین میدونم کرم دارم🤦🤣🤣🤣✨️❤️
تقدیم نگاه قشنگیتون✨️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تهیونگ صدای یونجی رو شنید سریع دوید به سمت اتاق یونجی
ولی اون آدمه داشت صورت یونجی رو لمس میکرد
تهیونگ رسید
تهیونگ: ولش کن آشغال عوضی
تهیونگ با یه تیر خلاصش کرد
یونجی ترسیده بود تهیونگ یونجی رو بغل کرد اشکاشو پاک کرد
اون لحظه مث یه جرقه در عشقشون بود
یونجی: چرا قلبم داره تند میزنه
تهیونگ : فکر کنم مریض شدم چرا قلبم اینطوری میکنه
تهیونگ دست یونجی رو گرفت برد تو اتاقش
تهیونگ: امشب تو کنار من میخوابی رو تخت
یونجی:😳☺️
تهیونگ داد جنازه رو راستو ریست کنن
یونجی: نمی دونی چقدر ترسیدم ولی میدونستم تو کمکم میکنی
تهیونگ: فردا عروسیمونه
یونجی: چی
تهیونگ: قرار فردا با مافیا یه ازدواج مافیایی بگیریم
تهیونگ: فعلا بخواب تا صبح چشات شبیه معتادا نشه
یونجی: هه
تهیونگ خوابیده بود ولی یونجی میترسید
یونجی: تهیونگ بیداری
یهو تهیونگ یونجی رو کشید تو بغلش بردش زیر پتوی خودش محکم بغلش کرد
ساعت ۳ شب یونجی بیدار شد ولی تهیونگ اونجا خواب نبود
صدای تیر از بیرون خونه میومد صدای تهیونگو میشنید کع میگفت
تهیونگ : چرا یونجی رو اونجا تو جنگل ول کردی میکشمت
یونجی اومد بیرون دید تهیونگ میخواد
باباشو بکشه
یونجی اومد جلوی باباش گفت لطفا ببخشش
همون لحظه بابای یونجی تفنگ برداشت گرفت سمت تهیونگ
یونجی از شدت شُک نمی دونست چیکار کنه اومد...
صدای تیر کل خونه رو برداشت........
فحش ندین میدونم کرم دارم🤦🤣🤣🤣✨️❤️
تقدیم نگاه قشنگیتون✨️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
۱۰.۳k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.