°•The magic of love•° pt17
°•The magic of love•° pt17
جادوی عشق
(فردا)
(ویو ات)
با احساس کردن یه چیز نرم روی موهام بیدار شدم، دیدم جیمین رو تخت نشسته و با لبخند رو لبش بهم نگاه مینماید و موهام رو ناز میکنه منم یه لبخند بهش زدم و بلند شدم نشستم
*خوب خوابیدی؟
+اوهوم...مرسی که شب پیشم موندی
*من باید ازت تشکر کنم که گذاشتی پیشت بمونم
خودمو زدم به اون راه و بحثو پیچوندم
+راستی تهیونگ و لامیسا چیکار میکنن؟
*نمیدونم منم دیشب تو رو آوردم تو اتاق قرار بود برگردم پیششون اما بعدش پیش تو خوابیدم دیگه نرفتم پایین
+اهان...بیا بریم پایین
*بریم
وقتی رفتیم پایین دیدم که تهیونگ و لامیسا رو مبل یه پتو رو خودشون کشیدن و در حالت خیلی کیوتی خوابشون برده...لامیسا سرشو روی شونه تهیونگ گذاشته بود و تهیونگ هم سرشو روی سر لامیسا گذاشته بود...داشتم همینجوری به اونا نگاه مینمودم که یهو چشمم به ساعت خورد! ساعت 7 بود...فقط بیست دقیقه واسه مدرسه وقت داشتیم! تو این چند روزم بخاطر جیمین و ماجراهایی که داشتیم نرفتیم مدرسه و مرخصی گرفتیم حالا اگه امروزم دیر بریم اخراجیم!
به جیمین گفتم و با کلی بدبختی و مشت و لگد موفق شدیم اون دوتا رو هم بیدار کنیم...جیمین و تهیونگ سری آماده شدن و گفتم تا ما آماده بشیم چندتا ساندویچ درست میکنن تو راه بخوریم، منم با لامیسا رفتیم تو یکی از اتاقا لباسامون رو عوض کنیم و موهامونو درست کنیم خداروشکر چون دیروز تهیونگ و لامیسا رفته بودن وسایل بیارن لباس اینا داشتیم
داشتم موهامو درست میکردم که لامیسا گفت
^دیشب چیکار میکردین؟جیمین تو رو برد تو اتاق و دیگه برنگشت...یا دیروز چرا کوکو زد؟
+الان دیر شده تو مدرسه همه چی رو با جزئیات برات تعریف میکنم
^اوکی
(ویو جیمین)
داشتیم با تهیونگ ساندویچ درست میکردیم که پرسید
_چرا دیروز کوکو اونجور زدی
میخواستم براش تعریف کنم اما به این فکر کردم که ممکنه باعث ناراحتی یا خجالت ات شه پس چیزی نگفتم
*حالا بعدا خودت میفهمی
_خیلی خب اصرار نمیکنم (بچه هام دوتاشون خیلی با درکن قربونشون برم)
*حالا تو بگو...چیزی بین تو و لامیسا هست؟
_ن...نه معلومه که چیزی نیست
*اوهوم معلومه که تو راست میگی این منم که توهم میزنم
_اهاا حالا اقای توهمی خودت بگو! دیشب چطور شد که ات رو بردی تو اتاق دیگه برنگشتی؟چیکار میکردین؟بهش حسی داری؟
*شاید
ادامه دارد...
جادوی عشق
(فردا)
(ویو ات)
با احساس کردن یه چیز نرم روی موهام بیدار شدم، دیدم جیمین رو تخت نشسته و با لبخند رو لبش بهم نگاه مینماید و موهام رو ناز میکنه منم یه لبخند بهش زدم و بلند شدم نشستم
*خوب خوابیدی؟
+اوهوم...مرسی که شب پیشم موندی
*من باید ازت تشکر کنم که گذاشتی پیشت بمونم
خودمو زدم به اون راه و بحثو پیچوندم
+راستی تهیونگ و لامیسا چیکار میکنن؟
*نمیدونم منم دیشب تو رو آوردم تو اتاق قرار بود برگردم پیششون اما بعدش پیش تو خوابیدم دیگه نرفتم پایین
+اهان...بیا بریم پایین
*بریم
وقتی رفتیم پایین دیدم که تهیونگ و لامیسا رو مبل یه پتو رو خودشون کشیدن و در حالت خیلی کیوتی خوابشون برده...لامیسا سرشو روی شونه تهیونگ گذاشته بود و تهیونگ هم سرشو روی سر لامیسا گذاشته بود...داشتم همینجوری به اونا نگاه مینمودم که یهو چشمم به ساعت خورد! ساعت 7 بود...فقط بیست دقیقه واسه مدرسه وقت داشتیم! تو این چند روزم بخاطر جیمین و ماجراهایی که داشتیم نرفتیم مدرسه و مرخصی گرفتیم حالا اگه امروزم دیر بریم اخراجیم!
به جیمین گفتم و با کلی بدبختی و مشت و لگد موفق شدیم اون دوتا رو هم بیدار کنیم...جیمین و تهیونگ سری آماده شدن و گفتم تا ما آماده بشیم چندتا ساندویچ درست میکنن تو راه بخوریم، منم با لامیسا رفتیم تو یکی از اتاقا لباسامون رو عوض کنیم و موهامونو درست کنیم خداروشکر چون دیروز تهیونگ و لامیسا رفته بودن وسایل بیارن لباس اینا داشتیم
داشتم موهامو درست میکردم که لامیسا گفت
^دیشب چیکار میکردین؟جیمین تو رو برد تو اتاق و دیگه برنگشت...یا دیروز چرا کوکو زد؟
+الان دیر شده تو مدرسه همه چی رو با جزئیات برات تعریف میکنم
^اوکی
(ویو جیمین)
داشتیم با تهیونگ ساندویچ درست میکردیم که پرسید
_چرا دیروز کوکو اونجور زدی
میخواستم براش تعریف کنم اما به این فکر کردم که ممکنه باعث ناراحتی یا خجالت ات شه پس چیزی نگفتم
*حالا بعدا خودت میفهمی
_خیلی خب اصرار نمیکنم (بچه هام دوتاشون خیلی با درکن قربونشون برم)
*حالا تو بگو...چیزی بین تو و لامیسا هست؟
_ن...نه معلومه که چیزی نیست
*اوهوم معلومه که تو راست میگی این منم که توهم میزنم
_اهاا حالا اقای توهمی خودت بگو! دیشب چطور شد که ات رو بردی تو اتاق دیگه برنگشتی؟چیکار میکردین؟بهش حسی داری؟
*شاید
ادامه دارد...
۳.۷k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.