سال ها بعد...چيزى حدود بيست سال بعد مثلا!
سال ها بعد...چيزى حدود بيست سال بعد مثلا!
در آخرين طبقه برج معروف شهر رستوران جديدى افتتاح شده كه اتفاقا براى يكى از دوستاىِ قديميه كه خيلى وقته نديدمش و خبرشو ندارم. قراره شام با همسرم و بچه هابريم اونجا و شامِ شب جمعه مونو اونجا بخوريم.
توىِ دقيقه بيست و هفت الى سى سكانسِ شام خوردن ليوان آبم تموم ميشه و گارسون رو صدا ميزنم تا بهش بگم آب بياره كه تو همون لحظه سكانس اصلى اتفاق ميافته، صداى نق نق يه پسربچه باعث ميشه فوكوس چشمام از روىِ گارسون با لباس قرمز كه ليوان آب رو آورده به ميز پشتى تغير كنه و تورو ببينم با همسر و بچه ات.
حواسم از زمين زمان پرت بشه و ليوان آب بين زمين و هوا رها شه و با صداىِ بدى رو سراميك ها مثل چيزى توى دل من غش كنه!
كه صداش باعث شه از سروكله زدن با پسركوچيكت براىِ نشوندن روىِ صندلى دست بكشى و به اين سمت نگاه كنى و منو ببينى، حيف كه ليوان آب دستت نيست وگرنه مطمنم صداى شكستن يه ليوان ديگه هم رستوران رو پرميكرد!
مثل هميشه برعكس من زودتر بخودت مياى و بلاخره پسرت رو روىِ صندلى بند ميكنى و زوايه دار نسبت به من روىِ صندلى ميشينى!
همه اين اتفاقا تو چند لحظه اس اما براىِ مادوتا مثل فيلم رو دورِ آهسته با جزئيات تمام پيش ميره!
رنگ پريده ام باعث ميشه همسرم ازم بپرسه: خوبى؟ ترسيدى؟!
و من بگم: آره..ترسيدم!
و بگه:فداى سرت، يه ليوان بود فقط!
يه ليوان بود فقط؟!
يه ليوان بود فقط كه باعث شد يه دستگاه پخش يه فيلم از خاطرات بيست سال پيش رو تو ذهن جفتمون پخش كنه!
خاطراتى كه هركدوممون رو يطورى آشوب ميكنه!
#محیا_زند
در آخرين طبقه برج معروف شهر رستوران جديدى افتتاح شده كه اتفاقا براى يكى از دوستاىِ قديميه كه خيلى وقته نديدمش و خبرشو ندارم. قراره شام با همسرم و بچه هابريم اونجا و شامِ شب جمعه مونو اونجا بخوريم.
توىِ دقيقه بيست و هفت الى سى سكانسِ شام خوردن ليوان آبم تموم ميشه و گارسون رو صدا ميزنم تا بهش بگم آب بياره كه تو همون لحظه سكانس اصلى اتفاق ميافته، صداى نق نق يه پسربچه باعث ميشه فوكوس چشمام از روىِ گارسون با لباس قرمز كه ليوان آب رو آورده به ميز پشتى تغير كنه و تورو ببينم با همسر و بچه ات.
حواسم از زمين زمان پرت بشه و ليوان آب بين زمين و هوا رها شه و با صداىِ بدى رو سراميك ها مثل چيزى توى دل من غش كنه!
كه صداش باعث شه از سروكله زدن با پسركوچيكت براىِ نشوندن روىِ صندلى دست بكشى و به اين سمت نگاه كنى و منو ببينى، حيف كه ليوان آب دستت نيست وگرنه مطمنم صداى شكستن يه ليوان ديگه هم رستوران رو پرميكرد!
مثل هميشه برعكس من زودتر بخودت مياى و بلاخره پسرت رو روىِ صندلى بند ميكنى و زوايه دار نسبت به من روىِ صندلى ميشينى!
همه اين اتفاقا تو چند لحظه اس اما براىِ مادوتا مثل فيلم رو دورِ آهسته با جزئيات تمام پيش ميره!
رنگ پريده ام باعث ميشه همسرم ازم بپرسه: خوبى؟ ترسيدى؟!
و من بگم: آره..ترسيدم!
و بگه:فداى سرت، يه ليوان بود فقط!
يه ليوان بود فقط؟!
يه ليوان بود فقط كه باعث شد يه دستگاه پخش يه فيلم از خاطرات بيست سال پيش رو تو ذهن جفتمون پخش كنه!
خاطراتى كه هركدوممون رو يطورى آشوب ميكنه!
#محیا_زند
۱۰.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.