گس لایتر/پارت ۳۱۰
با تلفن صحبت میکرد و جلوی در اتاق پرو منتظر بایول بود...
همزمان با حرف زدن احساس کرد صدای در رو شنید... برگشت و پشت سرشو نگاه کرد...
جونگکوک با عجله بیرون اومد و رفت...
از دیدنش شوک شد
و دیگه صدای مخاطب پشت تلفنش رو نشنید! ...
-الو؟ الو؟ جیمین شی؟ ...
گوشیو در گوشش گذاشت ...
جیمین: بعدا تماس میگیرم...
از اینکه اون چرا اومده و کی اومده که متوجهش نشده بود متعجب بود...
سمت اتاق پرو رفت و بدون اینکه چیزی بگه آروم در زد و از صدای بایول فهمید که میتونه داخل بره...
با لباس عروس سفید توی تنش سمتش چرخید و لبخندی زد...
بایول: چطوره؟
به زیباییش خیره شد... به ظرافت و وقارش که برابر یه شاهدخت بود...
اما لبخند روی لبش آزارش میداد...
از دیدن جونگکوک بود؟
یا تظاهر به شادی ای بود که وجود نداشت؟
به زحمت لبخند زد...
جیمین: زیبا شدی... خیلی زیبا!
بایول: پس... همینو انتخاب کنم؟
جیمین: قطعا....
تمام مدتی که کارشون توی مزون تموم شد تا زمانیکه سوار ماشین شدن فقط به این فکر میکرد که آیا میتونه با کسی زندگی کنه که قراره سالها تظاهر به عشق کنه؟ تمام عمرشون بهش لبخند ساختگی تحویل بده؟
به این فکر کرد که شاید در تمام طول زندگی مشترکشون بایول همیشه با احترام باهاش برخورد کنه و طوری رفتار کنه که مشخص نشه عاشق جیمین نیست... اما این چیزیو عوض نمیکرد!
خودش که خوب میدونست بایول عاشقش نیست!
این تضاد موجود خیلی زود فرسودشون میکرد... حتی زودتر از فرضی که تا ابد تک و تنها میموندن!
شاید تنهایی طولانی مدت، کمی انسان رو خسته کنه ولی تلاش برای تظاهر به چیزی در تمام عمر درست مثل زور زدن یه اتومبیل قدیمی توی گِل میمونه... همین باعث استهلاک روح و جسم میشه...
.
.
.
تقریبا نزدیک عمارت بودن و سکوتی که تمام طول راه بینشون حاکم بود بایول رو مطمئن کرد که جیمین چیزی فهمیده... اما جرئت پرسیدن نداشت چون توضیحی نمیتونست بده....
قبل از رسیدن به عمارت جیمین یه دفعه ماشین رو نگه داشت...
بُهت زده به صورت جیمین نگاه کرد...
فرمون رو با دو دستش گرفته بود و روبروشو نگاه میکرد...
بایول: چ... چی شد؟...
بعد از سکوتی چند ثانیه ای با آرامشی خاص که شبیه به تسلیم شدن بود و درحالیکه همچنان به مقابلش خیره بود صحبت کرد...
جیمین: دوسش داری هنوز؟...
انقدر براش عجیب و ناگهانی بود که خیال کرد اشتباه شنیده...
بایول: چی؟...
این بار سمتش چرخید و نگاهش کرد...
جیمین: پرسیدم هنوزم دوسش داری؟....
نفس کلافه ای رو آزاد کرد...
بایول: پس دیدیش!...
تصور کرد صرفا از دیدن جونگکوک ناراحت شده برای همین شروع به توضیح دادن کرد تا ازش دلجویی کنه...
بایول: ببین جیمین... من اصن نمیدونم چجوری یهو پیداش شد اومد همون حرفای همیشگیشو زد و رفت... اصلا برای من مهم ن...
جیمین: بایول!
میون کلامش پرید ولی صداش بالا نرفت و آهسته بود...
جیمین: پرسیدم هنوز دوسش داری...
سرشو جلو آورد و توی چشماش خیره نگاه کرد
جیمین: پس دوسش داری!...
نمیتونست دروغ بگه... نمیتونست انکار کنه... مگه تا کی میتونست فریبش بده!
چاره ای جز ابراز حقیقت نبود چرا که این بهترین راه برای توضیحات اضافی بعدش بود...
نفس عمیقی کشید...
بایول: من... فراموشش میکنم... قول میدم...
شاید زمان ببره... ولی میتونم!
جیمین: از صداقتت ممنونم... خوبه که انکار نمیکنی عاشقشی
بایول: گفتم فراموش میکنم
جیمین: چرا؟ مگه عاشق شدن ارادیه که فراموش کردنش ارادی باشه؟
بایول: همش تقصیر منه... منو ببخش اگه بخاطر ارضای حس خشمم نسبت به جونگکوک از تو استفاده کردم
جیمین: من به مادرتم گفتم... چه قبول میکردی چه نه... من میخواستم کمکت کنم که جونگکوک قدرتو بیشتر بدونه... اما نمیدونم چی شد... یهو وسط راه هوایی شدم... از اینکه به دستت بیارم تو پوست خودم نمی گنجیدم... شاید اگر طمع تو به سرم نمیفتاد تو مجبور نمیشدی بخاطر من از جونگکوک بگذری
بایول: اینطور نیس!!
جیمین: ولی موندنت با من که علاقه ای بهم نداری نمیتونه دلیلی جز این داشته باشه
بایول: قلبم میگیره وقتی اینطوری حرف میزنی!...
لبخند گرمی زد و دست بایول رو توی دستش گرفت...
همزمان با حرف زدن احساس کرد صدای در رو شنید... برگشت و پشت سرشو نگاه کرد...
جونگکوک با عجله بیرون اومد و رفت...
از دیدنش شوک شد
و دیگه صدای مخاطب پشت تلفنش رو نشنید! ...
-الو؟ الو؟ جیمین شی؟ ...
گوشیو در گوشش گذاشت ...
جیمین: بعدا تماس میگیرم...
از اینکه اون چرا اومده و کی اومده که متوجهش نشده بود متعجب بود...
سمت اتاق پرو رفت و بدون اینکه چیزی بگه آروم در زد و از صدای بایول فهمید که میتونه داخل بره...
با لباس عروس سفید توی تنش سمتش چرخید و لبخندی زد...
بایول: چطوره؟
به زیباییش خیره شد... به ظرافت و وقارش که برابر یه شاهدخت بود...
اما لبخند روی لبش آزارش میداد...
از دیدن جونگکوک بود؟
یا تظاهر به شادی ای بود که وجود نداشت؟
به زحمت لبخند زد...
جیمین: زیبا شدی... خیلی زیبا!
بایول: پس... همینو انتخاب کنم؟
جیمین: قطعا....
تمام مدتی که کارشون توی مزون تموم شد تا زمانیکه سوار ماشین شدن فقط به این فکر میکرد که آیا میتونه با کسی زندگی کنه که قراره سالها تظاهر به عشق کنه؟ تمام عمرشون بهش لبخند ساختگی تحویل بده؟
به این فکر کرد که شاید در تمام طول زندگی مشترکشون بایول همیشه با احترام باهاش برخورد کنه و طوری رفتار کنه که مشخص نشه عاشق جیمین نیست... اما این چیزیو عوض نمیکرد!
خودش که خوب میدونست بایول عاشقش نیست!
این تضاد موجود خیلی زود فرسودشون میکرد... حتی زودتر از فرضی که تا ابد تک و تنها میموندن!
شاید تنهایی طولانی مدت، کمی انسان رو خسته کنه ولی تلاش برای تظاهر به چیزی در تمام عمر درست مثل زور زدن یه اتومبیل قدیمی توی گِل میمونه... همین باعث استهلاک روح و جسم میشه...
.
.
.
تقریبا نزدیک عمارت بودن و سکوتی که تمام طول راه بینشون حاکم بود بایول رو مطمئن کرد که جیمین چیزی فهمیده... اما جرئت پرسیدن نداشت چون توضیحی نمیتونست بده....
قبل از رسیدن به عمارت جیمین یه دفعه ماشین رو نگه داشت...
بُهت زده به صورت جیمین نگاه کرد...
فرمون رو با دو دستش گرفته بود و روبروشو نگاه میکرد...
بایول: چ... چی شد؟...
بعد از سکوتی چند ثانیه ای با آرامشی خاص که شبیه به تسلیم شدن بود و درحالیکه همچنان به مقابلش خیره بود صحبت کرد...
جیمین: دوسش داری هنوز؟...
انقدر براش عجیب و ناگهانی بود که خیال کرد اشتباه شنیده...
بایول: چی؟...
این بار سمتش چرخید و نگاهش کرد...
جیمین: پرسیدم هنوزم دوسش داری؟....
نفس کلافه ای رو آزاد کرد...
بایول: پس دیدیش!...
تصور کرد صرفا از دیدن جونگکوک ناراحت شده برای همین شروع به توضیح دادن کرد تا ازش دلجویی کنه...
بایول: ببین جیمین... من اصن نمیدونم چجوری یهو پیداش شد اومد همون حرفای همیشگیشو زد و رفت... اصلا برای من مهم ن...
جیمین: بایول!
میون کلامش پرید ولی صداش بالا نرفت و آهسته بود...
جیمین: پرسیدم هنوز دوسش داری...
سرشو جلو آورد و توی چشماش خیره نگاه کرد
جیمین: پس دوسش داری!...
نمیتونست دروغ بگه... نمیتونست انکار کنه... مگه تا کی میتونست فریبش بده!
چاره ای جز ابراز حقیقت نبود چرا که این بهترین راه برای توضیحات اضافی بعدش بود...
نفس عمیقی کشید...
بایول: من... فراموشش میکنم... قول میدم...
شاید زمان ببره... ولی میتونم!
جیمین: از صداقتت ممنونم... خوبه که انکار نمیکنی عاشقشی
بایول: گفتم فراموش میکنم
جیمین: چرا؟ مگه عاشق شدن ارادیه که فراموش کردنش ارادی باشه؟
بایول: همش تقصیر منه... منو ببخش اگه بخاطر ارضای حس خشمم نسبت به جونگکوک از تو استفاده کردم
جیمین: من به مادرتم گفتم... چه قبول میکردی چه نه... من میخواستم کمکت کنم که جونگکوک قدرتو بیشتر بدونه... اما نمیدونم چی شد... یهو وسط راه هوایی شدم... از اینکه به دستت بیارم تو پوست خودم نمی گنجیدم... شاید اگر طمع تو به سرم نمیفتاد تو مجبور نمیشدی بخاطر من از جونگکوک بگذری
بایول: اینطور نیس!!
جیمین: ولی موندنت با من که علاقه ای بهم نداری نمیتونه دلیلی جز این داشته باشه
بایول: قلبم میگیره وقتی اینطوری حرف میزنی!...
لبخند گرمی زد و دست بایول رو توی دستش گرفت...
۲۶.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.