پارت ۱
پارت ۱
تو جنگل تا جون تو بدنم بود میددویدم و حتی پشت سرمو هم نگاه نمیکردم نفس نفس میزدم وایسادم و خم شدم و دستامو رو زانوهام گذاشتم کمی که نفس تازه کردم دوباره شروع کردم به دویدن وقتی فهمیدم از عمارت اون جونکوک دیوونه دور شدم آروم آروم راه میرفتم خواستم از جاده برم شاید اینجوری یکی کمکم کرد و تا یه جایی منو برد همین که به جاده رسیدم ن...نه اون ...اون بادیگاردای غول پیکر جونکوک بودن که اومده بودن دنبال من تا منو برگردونن(علامتش&)
&خانم جایی میرفتین(پوزخند)
_خیلی خب مث اینکه ایندفعه هم گیر افتادم (گریه)
&من نمیخوام با زور شما رو ببرم پس خودتون سوار شین
رفتم و با ترس و لرز سوارماشین شدم بادیگاردا هم بلافاصله نشستن و با چند تا ماشین دیگه که اومده بودن دنبال من حرکت کردیم به عمارت جئون جونکوک بزرگ مافیای بزرگ جهان که همه مث سگ ازش میترسن که اولیش خودمم تو راه بی صدا اشک میریختم و مث بید میلرزیدم گناه من چی بود که گیر همچین آدم روانیی آدم کشی افتاده بودم اون همیشه میگه که عاشقمه و دوسم داره هر کاری میکنه تا منو داشته باشه ولی من ازش میترسم و نمیخوامش چون اون ده سال از من بزرگ تره و من فقط ۲۰ سالم بود بلاخره بعد کلی فکر کردن رسیدیم و اشکام بیشتر شد و ترسی که هر لحظه امکان داشت غش کنم از ماشین پیاده شدم و نزاشتم این عوضی ها بهم دست بزنن و خودم رفتم داخل همین که پامو تو حیاط عمارت گذاشتم حالم بد شد ولی خودمو کنترل کردم و رفتم داخل رو مبل بزرگی که تو سالن بود لم داده بود و داشت اصلحشو تمیز میکرد منو که دید لبخند بزرگی زد و پاشو از رو پاش برداشت و گفت:
+جایی رفته بودی گرلم
_(اشک ریختن)
+مگه آدم از ددیش فرار میکنه هوم؟
_چرا دست از سرم بر نمیداری(آروم و با گریه)
+چون تو مال منی فقط من چجوری میخوای از چیزی که مال منه دست بکشم هوم؟
_من نمیخوامت لعنتی تو چرا نمیفهمی هاااا تو کله تو چیه این همه دختر بابا بیخیال من شو دیگه من نمیخوام با یه روانی سادیسمی باشم بفهم (داد و گریه)
اما حال من برای اون هیچ فرقی نداشت و خیلی ریلکس بلند شد و اومد سمتم .....
تو جنگل تا جون تو بدنم بود میددویدم و حتی پشت سرمو هم نگاه نمیکردم نفس نفس میزدم وایسادم و خم شدم و دستامو رو زانوهام گذاشتم کمی که نفس تازه کردم دوباره شروع کردم به دویدن وقتی فهمیدم از عمارت اون جونکوک دیوونه دور شدم آروم آروم راه میرفتم خواستم از جاده برم شاید اینجوری یکی کمکم کرد و تا یه جایی منو برد همین که به جاده رسیدم ن...نه اون ...اون بادیگاردای غول پیکر جونکوک بودن که اومده بودن دنبال من تا منو برگردونن(علامتش&)
&خانم جایی میرفتین(پوزخند)
_خیلی خب مث اینکه ایندفعه هم گیر افتادم (گریه)
&من نمیخوام با زور شما رو ببرم پس خودتون سوار شین
رفتم و با ترس و لرز سوارماشین شدم بادیگاردا هم بلافاصله نشستن و با چند تا ماشین دیگه که اومده بودن دنبال من حرکت کردیم به عمارت جئون جونکوک بزرگ مافیای بزرگ جهان که همه مث سگ ازش میترسن که اولیش خودمم تو راه بی صدا اشک میریختم و مث بید میلرزیدم گناه من چی بود که گیر همچین آدم روانیی آدم کشی افتاده بودم اون همیشه میگه که عاشقمه و دوسم داره هر کاری میکنه تا منو داشته باشه ولی من ازش میترسم و نمیخوامش چون اون ده سال از من بزرگ تره و من فقط ۲۰ سالم بود بلاخره بعد کلی فکر کردن رسیدیم و اشکام بیشتر شد و ترسی که هر لحظه امکان داشت غش کنم از ماشین پیاده شدم و نزاشتم این عوضی ها بهم دست بزنن و خودم رفتم داخل همین که پامو تو حیاط عمارت گذاشتم حالم بد شد ولی خودمو کنترل کردم و رفتم داخل رو مبل بزرگی که تو سالن بود لم داده بود و داشت اصلحشو تمیز میکرد منو که دید لبخند بزرگی زد و پاشو از رو پاش برداشت و گفت:
+جایی رفته بودی گرلم
_(اشک ریختن)
+مگه آدم از ددیش فرار میکنه هوم؟
_چرا دست از سرم بر نمیداری(آروم و با گریه)
+چون تو مال منی فقط من چجوری میخوای از چیزی که مال منه دست بکشم هوم؟
_من نمیخوامت لعنتی تو چرا نمیفهمی هاااا تو کله تو چیه این همه دختر بابا بیخیال من شو دیگه من نمیخوام با یه روانی سادیسمی باشم بفهم (داد و گریه)
اما حال من برای اون هیچ فرقی نداشت و خیلی ریلکس بلند شد و اومد سمتم .....
۴۴.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.