راکون کچولو مو صورتی p84
صدایی در گوشم نجوا کرد:«جاش خوبه و داره بهت نگاه میکنه»
هیکاری بود در لحظه ای اندازه اش از پری کوچکی که میتونست روی شانه ام بنشیند به انسانی هم قد و قواره خودم تغییر کرد کمی بلندم کرد، به شانه اش تکیه دادم دست برادرم هنوز در دستانم بود بهم گفت که باید دستش را ول کنم آروم دستش را رها کردم و دستش به زمین افتاد بعد از اینکه برای جنازه برادرم دست تکان دادم با کمک هیکاری از پله ها عبور کردیم هیکاری من را به درختی تکیه داد به حالت قبلی اش برگشت و بدون اینکه چیزی بگوید یا من چیزی از او بپرسم در تاریکی شب محو شد کمی بعد برگشت:«یه جا این نزدیکی هست که بتونیم امشب اونجا بمونیم یه درخت میوه هم هست درخت سیبه» سری تکون دادم. دوباره در لحظه ای تغییر اندازه داد و کولم کرد بدون اینکه به چیزی فکر کنم به زبون آوردمش:«میتونی اونم بیاری؟»
«کی؟»
«داداشم»
«اون یه جنازه است چرا میخوای که اون رو بیارم؟»
«اون به خواطر ناتوانی من جنازه شد... »
«خیلی به خودت سخت میگیری»
«خواهش میکنم بیارش»
«نمیخوام به یه جنازه دست بزنم»
«نیمی از عمرم»
«چی؟»
«قطعا کسی هست که بخوای ازش مراقبت کنی درسته؟»
«نه، ولی اگه نیمی از عمرت رو بهم بدی میارمس بالا»
« اگه کسی رو نداری که از عمرم برای اون استفاده کنی پس عمر منو میخوای چکار؟ »
«برای خودم میخوام»
«اما تو همین الانشم مردی»
«چی؟»
«تو قطعا زنده نیستی ولی میتونی منو حمل کنی؟ میتونی یه جسم داشته باشی؟ خب... پس از عمرم قراره اینجوری استفاده بشه خوبه البته اون عمر میاست نه من زندگیه من خیلی وقت پیش باید تموم میشد »
«این الان زندگیه توعه»
«مهم نیست به هر حال چجوری قراره نیمی از عمرم رو بگیری؟»
روی زمین گذاشتم و گفت:« من که گرسنه نمیشم یا یه همچین چیزی اما تو قطعا بعد اتفاقاتی که برات افتاده خسته و گرسنه شدی اول یچیزی بخور بعد از اون بهت میگم که باید چکار کنی»
از زنگ غذا خوردن تا الان چیزی نخورده بودم و با حرف هیکاری تازه متوجه شدم که چقدر گرسنه ام همکاری چند سیب از درخت چید و بهم داد گرسنه ام بود اما حس میکردم که تا وقتی که بردارم آنجا افتاده است حق خوردن چیزی را ندارم اگر اکنون درحال خورده شدن توسط حیوانات وحشی باشد چه؟
زمزمه کردم:«نمیتونم چیزی بخورم»
با تعجب پرسید:«چی؟ یعنی چی که نمیتونی چیزی بخوری؟»
فریاد زدم :«چطور توقع داری که بتونم چیزی بخورم درحالی که برادرم همین الان ممکنه توسط حیوونای وحشی درحال خورده شدن باشه؟!»
هیکاری:«چبزی متوجه اون جسد نمیشه زود سیب رو بخور و نگران اون نباش من کارارو با روش خودم انجام میدم»
دیروز یه پارت گذاشتم امروز هم دوتا فردا هم یه تا دو پارت میدم
هیکاری بود در لحظه ای اندازه اش از پری کوچکی که میتونست روی شانه ام بنشیند به انسانی هم قد و قواره خودم تغییر کرد کمی بلندم کرد، به شانه اش تکیه دادم دست برادرم هنوز در دستانم بود بهم گفت که باید دستش را ول کنم آروم دستش را رها کردم و دستش به زمین افتاد بعد از اینکه برای جنازه برادرم دست تکان دادم با کمک هیکاری از پله ها عبور کردیم هیکاری من را به درختی تکیه داد به حالت قبلی اش برگشت و بدون اینکه چیزی بگوید یا من چیزی از او بپرسم در تاریکی شب محو شد کمی بعد برگشت:«یه جا این نزدیکی هست که بتونیم امشب اونجا بمونیم یه درخت میوه هم هست درخت سیبه» سری تکون دادم. دوباره در لحظه ای تغییر اندازه داد و کولم کرد بدون اینکه به چیزی فکر کنم به زبون آوردمش:«میتونی اونم بیاری؟»
«کی؟»
«داداشم»
«اون یه جنازه است چرا میخوای که اون رو بیارم؟»
«اون به خواطر ناتوانی من جنازه شد... »
«خیلی به خودت سخت میگیری»
«خواهش میکنم بیارش»
«نمیخوام به یه جنازه دست بزنم»
«نیمی از عمرم»
«چی؟»
«قطعا کسی هست که بخوای ازش مراقبت کنی درسته؟»
«نه، ولی اگه نیمی از عمرت رو بهم بدی میارمس بالا»
« اگه کسی رو نداری که از عمرم برای اون استفاده کنی پس عمر منو میخوای چکار؟ »
«برای خودم میخوام»
«اما تو همین الانشم مردی»
«چی؟»
«تو قطعا زنده نیستی ولی میتونی منو حمل کنی؟ میتونی یه جسم داشته باشی؟ خب... پس از عمرم قراره اینجوری استفاده بشه خوبه البته اون عمر میاست نه من زندگیه من خیلی وقت پیش باید تموم میشد »
«این الان زندگیه توعه»
«مهم نیست به هر حال چجوری قراره نیمی از عمرم رو بگیری؟»
روی زمین گذاشتم و گفت:« من که گرسنه نمیشم یا یه همچین چیزی اما تو قطعا بعد اتفاقاتی که برات افتاده خسته و گرسنه شدی اول یچیزی بخور بعد از اون بهت میگم که باید چکار کنی»
از زنگ غذا خوردن تا الان چیزی نخورده بودم و با حرف هیکاری تازه متوجه شدم که چقدر گرسنه ام همکاری چند سیب از درخت چید و بهم داد گرسنه ام بود اما حس میکردم که تا وقتی که بردارم آنجا افتاده است حق خوردن چیزی را ندارم اگر اکنون درحال خورده شدن توسط حیوانات وحشی باشد چه؟
زمزمه کردم:«نمیتونم چیزی بخورم»
با تعجب پرسید:«چی؟ یعنی چی که نمیتونی چیزی بخوری؟»
فریاد زدم :«چطور توقع داری که بتونم چیزی بخورم درحالی که برادرم همین الان ممکنه توسط حیوونای وحشی درحال خورده شدن باشه؟!»
هیکاری:«چبزی متوجه اون جسد نمیشه زود سیب رو بخور و نگران اون نباش من کارارو با روش خودم انجام میدم»
دیروز یه پارت گذاشتم امروز هم دوتا فردا هم یه تا دو پارت میدم
۱.۳k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.