گمشده در کتاب ( پارت اول )
گمشده در کتاب :]
پارت 1
خودمو ولو کردم روی تخت ... امروز روز سختی بود ؛ یعنی منظورم اینه که هر روز سختیه ولی امروز با مدیر عامل شرکت دعوام شد اون عوضیم یکی خوابند تو گوشم منم رفتم پیش پلیس شکایت کردم و از کارم استفا داد حالا دیگه بیکار بیکار بودم صبح باید میرفتم کار پیدا کنم خیلی خستم بود انقد روز بدی بود که بلند داد زدم :
- خدایااا مگه از این بدترم داریم ؟!
بعد یهو یادم به کتابی که دیروز خوندم افتاد زندگی یه دختر که توی یه عمارت به عنوان خدمتکار کار میکرد ... تو دلم "گفتم اون دختره دیگه واقعا بدبخت بود" و چشمامو بستم ... وقتی چشمام رو باز کردم دیدم رو تختم نیستم منظورم اینه که رو تخت بودم ولی تخت من نبود که یهو یه دختری که لباس خدمتکار پوشیده بود صدام زد :
= سان هی بیا بریم
سان هی ... سان هی که اسم من نبود چرا انقد برام اشنا بود ؟!
تنها چیزی که با عقل جور در میومد این بود که دارم خواب میبینم...بیخیال گفتم : باشه الان میام
= دیر نکن وگرنه ارباب جوان تنبیهت میکنه
با شنیدن این جمله شک عظیمی بهم وارد شد به لکنت افتادم من مطمئن بودم این جمله رو تو صفحه اول رمان دیروز خونده بودم ... برای این که مطمئن شم سعی کردم بقیه رمانو بخاطر بیارم که یهو یادم اومد من الان باید تو اتاق سوم زیر زمین باشم ؟ دویدم و در اتاق و باز کردم و بالا سرمو نگاه کردم بعلههه اینجا زیر زمین بود و اینم اتاق سوم ...
پاهام شل شد این که همون داستان کتابه ! اگه خواب باشه چی یه سیلی به خودم زدم دردم اومد دیگه کاملا پخش زمین شده بودم که یهو چیزی که یادم اومد باعث شد ترس وجودمو فرا بگیره
این رمان +18 بود و در مورد دختری بود که توسط اربابش بهش تجاوز میشه
مغزم انقد توی شک بود که صدا های اطرافمو نمیشنیدم داد زدم
- نهههه لعنت به من نباید اون فیکو میخوندممم...
- خدایا غلط کردم من دیگه +18 نمیخونممممم
( حالا خر بیار باقالی پر کن 😂)
اگه دوس داشتید کامنت بزارید
پارت 1
خودمو ولو کردم روی تخت ... امروز روز سختی بود ؛ یعنی منظورم اینه که هر روز سختیه ولی امروز با مدیر عامل شرکت دعوام شد اون عوضیم یکی خوابند تو گوشم منم رفتم پیش پلیس شکایت کردم و از کارم استفا داد حالا دیگه بیکار بیکار بودم صبح باید میرفتم کار پیدا کنم خیلی خستم بود انقد روز بدی بود که بلند داد زدم :
- خدایااا مگه از این بدترم داریم ؟!
بعد یهو یادم به کتابی که دیروز خوندم افتاد زندگی یه دختر که توی یه عمارت به عنوان خدمتکار کار میکرد ... تو دلم "گفتم اون دختره دیگه واقعا بدبخت بود" و چشمامو بستم ... وقتی چشمام رو باز کردم دیدم رو تختم نیستم منظورم اینه که رو تخت بودم ولی تخت من نبود که یهو یه دختری که لباس خدمتکار پوشیده بود صدام زد :
= سان هی بیا بریم
سان هی ... سان هی که اسم من نبود چرا انقد برام اشنا بود ؟!
تنها چیزی که با عقل جور در میومد این بود که دارم خواب میبینم...بیخیال گفتم : باشه الان میام
= دیر نکن وگرنه ارباب جوان تنبیهت میکنه
با شنیدن این جمله شک عظیمی بهم وارد شد به لکنت افتادم من مطمئن بودم این جمله رو تو صفحه اول رمان دیروز خونده بودم ... برای این که مطمئن شم سعی کردم بقیه رمانو بخاطر بیارم که یهو یادم اومد من الان باید تو اتاق سوم زیر زمین باشم ؟ دویدم و در اتاق و باز کردم و بالا سرمو نگاه کردم بعلههه اینجا زیر زمین بود و اینم اتاق سوم ...
پاهام شل شد این که همون داستان کتابه ! اگه خواب باشه چی یه سیلی به خودم زدم دردم اومد دیگه کاملا پخش زمین شده بودم که یهو چیزی که یادم اومد باعث شد ترس وجودمو فرا بگیره
این رمان +18 بود و در مورد دختری بود که توسط اربابش بهش تجاوز میشه
مغزم انقد توی شک بود که صدا های اطرافمو نمیشنیدم داد زدم
- نهههه لعنت به من نباید اون فیکو میخوندممم...
- خدایا غلط کردم من دیگه +18 نمیخونممممم
( حالا خر بیار باقالی پر کن 😂)
اگه دوس داشتید کامنت بزارید
۱۸.۸k
۱۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.