فیک جیمین
{°• توهم عاشقی •°} pt34
×ا.ت ویو×
وسطای غذا خوردن دوباره اون درد لعنتی رو تو سرم حس کردم ، چشمام داشت تار میدید... از سر جام بلند شدم خاستم حرکت کنم ک دیگه نتونستم چیزی ببینم
............
رو تخت اتاقم بیدار شدم ، سرم بهم وصل بود... هیچی از اون اتفاق یادم نمیومد ، خواستم بلند شم ک در اتاق باز شد و جیمین اومد داخل ، با تعجب و خوشحالی بهم نگاه کرد و دویید سمتم
جیمین: بلاخره بیدار شدی ، میدونی چقدر نگرانت بودم؟!
ا.ت: چه اتفاقی برام افتاد؟
جیمین: سرت گیج رفت و یهو غش کردی ، دکتر گفت بخاطر استرسه
اشک رو توی چشماش میشد واضح دید ولی سعی داشت پنهونشون کنه ، با دیدن اشکاش بغضم گرفت ، اما قورتش دادم ... نمیخاستم جلوش گریه کنم ، بلاخره باهم زیاد خوب نبودیم
دستشو روی موهام کشید و نوازش کرد ، پیشونیمو آروم بوسید و بلند شد
جیمین: میرم داروهاتو بیارم...
و بعدشم رفت
انگار فقط منتظر بودم که بره ، با تمام زور بغضمو شکستم و هرچی تو دلم بود از چشمام ریختم بیرون ، دیگه نمیتونستم همه اینا رو باهم تحمل کنم خیلی زیاد بود ...
.........
#فردا (پرش زمانی)
تقریبا ساعت 5pm بود ، رفتم سمت دستشویی (دستشویی تو اتاقش بود) تا یه آب به صورتم بزنم.... شیر آبو باز کردم صورتمو شستم ، با حوله خشکش کردم و گذاشتم سر جاش... در دسشویی رو باز کردم و دیدم جیمین نشسته رو زمین ، سرشو توی دستاش گرفته بود ، به نظر ناراحت میومد
برم پیشش یا فقط ازش رد شم؟!
آروم به سمتش قدم برداشتم ، داشتم کار درستو انجام میدادم؟!
اصلا مهم نبود چون الان مغزم نبود که هدایتم میکرد ، این قلبم بود که داشت منو مث یه عروسک خیمه شب بازی ب هر طرف که دلش میخواست میبرد...
رفتم پیشش اما یه لحظه به خودم اومدم ، خاستم بلند شم برم که مچ دستامو گرفت و منو به سمت خودش کشید ، منو انداخت تو بغلش و محکم فشارم داد ، سرشو توی گردنم فرو برد و بو میکرد ، میتونستم خیسی چشماشو روی گردنم حس کنم ، اشکام خود به خود از چشام پایین میومدن
سرشو از گردنم بیرون آورد و تو چشمام نگاه کرد ، دستامو روی گونه های خیسش کشیدم ، مچ دستمو گرفت و از صورتش دور کرد
جیمین: دیگه بسه! (با صدای خیلی آروم)
ا.ت: چی؟
جیمین: نمیخام ازت دور باشم
ا.ت: منم نمیخام... رو مخمه:)
آروم خنده تو گلویی کرد و چشماشو بست
دستامو دور صورتش قاب کردم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه ، آروم صورتمو نزدیکش کردم و لبامو روی لباش گذاشتم ...
شرطا برای اسمات
۳۰ لایک
۴۰ کامنت
خب دگ گمشین
×ا.ت ویو×
وسطای غذا خوردن دوباره اون درد لعنتی رو تو سرم حس کردم ، چشمام داشت تار میدید... از سر جام بلند شدم خاستم حرکت کنم ک دیگه نتونستم چیزی ببینم
............
رو تخت اتاقم بیدار شدم ، سرم بهم وصل بود... هیچی از اون اتفاق یادم نمیومد ، خواستم بلند شم ک در اتاق باز شد و جیمین اومد داخل ، با تعجب و خوشحالی بهم نگاه کرد و دویید سمتم
جیمین: بلاخره بیدار شدی ، میدونی چقدر نگرانت بودم؟!
ا.ت: چه اتفاقی برام افتاد؟
جیمین: سرت گیج رفت و یهو غش کردی ، دکتر گفت بخاطر استرسه
اشک رو توی چشماش میشد واضح دید ولی سعی داشت پنهونشون کنه ، با دیدن اشکاش بغضم گرفت ، اما قورتش دادم ... نمیخاستم جلوش گریه کنم ، بلاخره باهم زیاد خوب نبودیم
دستشو روی موهام کشید و نوازش کرد ، پیشونیمو آروم بوسید و بلند شد
جیمین: میرم داروهاتو بیارم...
و بعدشم رفت
انگار فقط منتظر بودم که بره ، با تمام زور بغضمو شکستم و هرچی تو دلم بود از چشمام ریختم بیرون ، دیگه نمیتونستم همه اینا رو باهم تحمل کنم خیلی زیاد بود ...
.........
#فردا (پرش زمانی)
تقریبا ساعت 5pm بود ، رفتم سمت دستشویی (دستشویی تو اتاقش بود) تا یه آب به صورتم بزنم.... شیر آبو باز کردم صورتمو شستم ، با حوله خشکش کردم و گذاشتم سر جاش... در دسشویی رو باز کردم و دیدم جیمین نشسته رو زمین ، سرشو توی دستاش گرفته بود ، به نظر ناراحت میومد
برم پیشش یا فقط ازش رد شم؟!
آروم به سمتش قدم برداشتم ، داشتم کار درستو انجام میدادم؟!
اصلا مهم نبود چون الان مغزم نبود که هدایتم میکرد ، این قلبم بود که داشت منو مث یه عروسک خیمه شب بازی ب هر طرف که دلش میخواست میبرد...
رفتم پیشش اما یه لحظه به خودم اومدم ، خاستم بلند شم برم که مچ دستامو گرفت و منو به سمت خودش کشید ، منو انداخت تو بغلش و محکم فشارم داد ، سرشو توی گردنم فرو برد و بو میکرد ، میتونستم خیسی چشماشو روی گردنم حس کنم ، اشکام خود به خود از چشام پایین میومدن
سرشو از گردنم بیرون آورد و تو چشمام نگاه کرد ، دستامو روی گونه های خیسش کشیدم ، مچ دستمو گرفت و از صورتش دور کرد
جیمین: دیگه بسه! (با صدای خیلی آروم)
ا.ت: چی؟
جیمین: نمیخام ازت دور باشم
ا.ت: منم نمیخام... رو مخمه:)
آروم خنده تو گلویی کرد و چشماشو بست
دستامو دور صورتش قاب کردم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه ، آروم صورتمو نزدیکش کردم و لبامو روی لباش گذاشتم ...
شرطا برای اسمات
۳۰ لایک
۴۰ کامنت
خب دگ گمشین
۱۹.۵k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.