(وقتی میخواستی....)پارت ۲
#لینو
#استری_کیدز
_ نه نه....
با شدت گریه میکرد....دیدش تار شده بود اما با تمام سرعتی که میتونست ماشین رو میروند...
_ خواهش میکنم هق هق..خواهش میکنم منو ببخش...
پاش رو محکم تر روی پدال گاز فشار داد...بدون توجه به اینکه ممکن بود به چند تا ماشین برخورد کنه و چند تا آدم رو با این سرعت بکشه...فقط و فقط پاش رو بیشتر از قبل روی گاز میفشرد..
خودش هم نفهمیدم چطور اون راه یک ساعته رو توی کمتر از نیم ساعت طی کرده بود اما هیچ اهمیتی نداد...از ماشین پیاده شد و به سرعت راهش رو گرفت و به سمت ساختمون هفت طبقه اومد...
با دیدن انبوهی از جمعیت که رو به روی اون ساختمون جمع شده بودن و پچ پچ میکردن...شوکه شد...
قدم هاشو بیشتر و بیشتر برداشت تا دیدش رو بهتر کنه اما با چیزی که دید...تمام وجودش یخ کرد...
قلبش برای لحظه از تپش ایستاد...
رنگش پرید...دستاش شروع به لرزیدن کرد...
_ ن..نه..
هجوم دوباره اشک رو توی چشماش میتونست به وضوح حس کنه...
سریع راهش رو کج کرد و به سمت داخل ساختمون رفت....یکی یکی پله هارو بالا میرفت با سرعتی که حتی خودش هم نمیدونست چطوری.
در فلزی پشت بوم رو با تمام زوری که داشت هل داد که باعث شد با صدای ناجوری باز بشه...
_ ا.تتتتتتتت....
درست پشتت بود...با چشمایی پر از ناباوری و پر از اشک و خیسی بهت خیره شده بود...
_ ع..عشقم...ل... لطفاً هق هق....بیا پایین...
هیچ ری اکشنی نشون ندادی...حتی روت رو برنگردوندی تا قیافه ی درمونده و پر از غمش رو نگاه کنی...فقط با یک نگاه بی حس به جمعیتی که اون پایین جمع شده بودن و نگاهت میکردن چشم دوخته بودی...
لینو آروم آروم قدم هاشو به سمتت برمیداشت...میتونستی صدای هر قدمش رو بشنوی...همینطور که پشتت بهش بود با صدای آروم و بی روحی لب زدی:
+ جلو نیا...
ایستاد...
+ چرا اومدی ؟
قطرات اشک یکی بعد از دیگری روی گونش جاری میشد...
_ فهمیدم...ه..همه چیز رو...ف..فهمیدم...
پوزخندی دردناک زدی
+ خیلی دیره....
نفس عمیقی کشیدی و تکرار کردی
+ خیلی دیره مینهو...خیلی...
قفسه ی سینش بخاطر گریه میلرزید...کنترلی روی اشکاش نداشت...
_ ...م.. متاسفم
_ متاسفم ا.ت...م..متاسفم عزیزم...ب..ببخشید که پ..پیشت نبودم... متاسفم
روی زانو هاش افتاد و حالا اشک های ارومش تبدیل به هق هقای دردمندی شد...
_ عشقمممم..ترو خدا...هق هق...التماست میکنم عزیزم هق هق....بیا پایین...ل.. لطفاً
_ متاسفم هق هق... متاسفم که باورت نکردم...هق هق... متاسفم که کنارت نموندم...هق هق...م.. متاسفم...عشقم...ق...قول میدم جبران کنم..هق هق..ق..قول میدم...به خدا قول میدم جبران کنم...همه چیز رو جبران میکنم...ق..قسم میخورم...
#استری_کیدز
_ نه نه....
با شدت گریه میکرد....دیدش تار شده بود اما با تمام سرعتی که میتونست ماشین رو میروند...
_ خواهش میکنم هق هق..خواهش میکنم منو ببخش...
پاش رو محکم تر روی پدال گاز فشار داد...بدون توجه به اینکه ممکن بود به چند تا ماشین برخورد کنه و چند تا آدم رو با این سرعت بکشه...فقط و فقط پاش رو بیشتر از قبل روی گاز میفشرد..
خودش هم نفهمیدم چطور اون راه یک ساعته رو توی کمتر از نیم ساعت طی کرده بود اما هیچ اهمیتی نداد...از ماشین پیاده شد و به سرعت راهش رو گرفت و به سمت ساختمون هفت طبقه اومد...
با دیدن انبوهی از جمعیت که رو به روی اون ساختمون جمع شده بودن و پچ پچ میکردن...شوکه شد...
قدم هاشو بیشتر و بیشتر برداشت تا دیدش رو بهتر کنه اما با چیزی که دید...تمام وجودش یخ کرد...
قلبش برای لحظه از تپش ایستاد...
رنگش پرید...دستاش شروع به لرزیدن کرد...
_ ن..نه..
هجوم دوباره اشک رو توی چشماش میتونست به وضوح حس کنه...
سریع راهش رو کج کرد و به سمت داخل ساختمون رفت....یکی یکی پله هارو بالا میرفت با سرعتی که حتی خودش هم نمیدونست چطوری.
در فلزی پشت بوم رو با تمام زوری که داشت هل داد که باعث شد با صدای ناجوری باز بشه...
_ ا.تتتتتتتت....
درست پشتت بود...با چشمایی پر از ناباوری و پر از اشک و خیسی بهت خیره شده بود...
_ ع..عشقم...ل... لطفاً هق هق....بیا پایین...
هیچ ری اکشنی نشون ندادی...حتی روت رو برنگردوندی تا قیافه ی درمونده و پر از غمش رو نگاه کنی...فقط با یک نگاه بی حس به جمعیتی که اون پایین جمع شده بودن و نگاهت میکردن چشم دوخته بودی...
لینو آروم آروم قدم هاشو به سمتت برمیداشت...میتونستی صدای هر قدمش رو بشنوی...همینطور که پشتت بهش بود با صدای آروم و بی روحی لب زدی:
+ جلو نیا...
ایستاد...
+ چرا اومدی ؟
قطرات اشک یکی بعد از دیگری روی گونش جاری میشد...
_ فهمیدم...ه..همه چیز رو...ف..فهمیدم...
پوزخندی دردناک زدی
+ خیلی دیره....
نفس عمیقی کشیدی و تکرار کردی
+ خیلی دیره مینهو...خیلی...
قفسه ی سینش بخاطر گریه میلرزید...کنترلی روی اشکاش نداشت...
_ ...م.. متاسفم
_ متاسفم ا.ت...م..متاسفم عزیزم...ب..ببخشید که پ..پیشت نبودم... متاسفم
روی زانو هاش افتاد و حالا اشک های ارومش تبدیل به هق هقای دردمندی شد...
_ عشقمممم..ترو خدا...هق هق...التماست میکنم عزیزم هق هق....بیا پایین...ل.. لطفاً
_ متاسفم هق هق... متاسفم که باورت نکردم...هق هق... متاسفم که کنارت نموندم...هق هق...م.. متاسفم...عشقم...ق...قول میدم جبران کنم..هق هق..ق..قول میدم...به خدا قول میدم جبران کنم...همه چیز رو جبران میکنم...ق..قسم میخورم...
۵۳.۰k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.