Part : ۷۰
Part : ۷۰ 《بال های سیاه》
و تا حد شکستن استخوونش اونو فشار میداد:
+باره آخرت باشه دستایه کثیفتو به دوست پسرم میزنی! باره دیگه هر گونه بد رفتاری با این پسر ببینم، خودت رو مرده بدون! از حالا به بعد هم ایشونو "ارباب" صدا میکنی...مفهومه؟
مرد که از شدت درد تویه دستاش و لحن سرد و ترسناک دختر چهره اش تو هم رفته بود سری به نشونه تائید تکون داد:
[ ب...بله ب...بلادرینا..متوجه شدم...د..دستم..شکست...
ماریا با شتاب دست پسر رو سمتش پرت کرد و با نگاه پر از تنفرش بهش خیره شد:
+ از ارباب عذرخواهی کردی یا من نشنیدم؟
نگهبان از ترسش سریع سر تکون داد و عذرخواهی کرد و سمت پسر برگشت و تعظیم کرد:
[ ارباب! لطفا منو ببخشید که با شما اون رفتار ناپسند رو داشتم...لطفا منو ببخشید...
جونگکوک سری تکون داد و کنار ماریایی که با اخم وحشتناکی هنوز به نگهبان خیره بود وارد زیرزمین شدن،زیر گوش دختر زمزمه کرد:
_که دوست پسرتم آره؟ کی بود دیشب به من میگفت بزار چند ماه از آشناییمون بگذره و هنوز برای این کار ها زوده؟
ماریا ریز و فقط طوری که پسر ببینه خندید:
+ نکنه انتظار داشتی بگم پسر لوسیفر بودی؟!
تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید "دوست پسر" بود!
پسر درحالی که وانمود میکرد ناراحت شده گفت:
_یعنی مجبوری بود؟ با میل خودت اون کلمه رو نگفتی نه؟!
ماریا درحالی که راه روی تاریک و نسبتا طولانی و باریک رو همراه پسر طی میکرد، با خنده گفت:
+ حالا اونقدر ها هم اجباری نبود...روزی که بخوام "همسر" صدات کنم چی کار میکنی؟
پسر با تعجب و خنده گفت:
_ میدونستم تو هم بدت نمیاد! فقط نمیخواستی گردن بگیری...و اینکه من مشتاقانه منتظرم اون روزم که تو رو ماله خودم کنم و به "همسر" گفتن هات عادت کنم!
دختر خنده ی کوتاهی کرد و بعد دوباره تویه جلد خشکش فرو رفت، چون الان رسما وارد زمین کشتار شده بود..
..بوی الکل..خون..سیگار..اولین چیز هایی بود که پسر حس کرد و قیافش در هم شد...هر سمت رو نگاه میکرد کثیفی و خون و دیوار های خراب و آدمایه خراب ترش رو میدید..جمعیت هنوز متوجه ماریا نشده بودن که یه مرد هیکلی که انگار منتظر ورود ماریا بود و تویه چشم هاش کینه دیده میشد با صدای بلند گفت:
[ اینجا رو ببینین! بلادرینا تشریف فرما شدن و آماده کشته شدنشون به دسته من هستن! اوه...اون یه پسره؟ بلادرینا از تو انتظار نداشتم اهل پسر بازی باشی! خب اگه نیاز داشتی یکی بیاد بکن____
ماریا درست مثل یه ببر زخمی و عصبانی با صدای بلند و دو رگه حرفشو قطع کرد:
و تا حد شکستن استخوونش اونو فشار میداد:
+باره آخرت باشه دستایه کثیفتو به دوست پسرم میزنی! باره دیگه هر گونه بد رفتاری با این پسر ببینم، خودت رو مرده بدون! از حالا به بعد هم ایشونو "ارباب" صدا میکنی...مفهومه؟
مرد که از شدت درد تویه دستاش و لحن سرد و ترسناک دختر چهره اش تو هم رفته بود سری به نشونه تائید تکون داد:
[ ب...بله ب...بلادرینا..متوجه شدم...د..دستم..شکست...
ماریا با شتاب دست پسر رو سمتش پرت کرد و با نگاه پر از تنفرش بهش خیره شد:
+ از ارباب عذرخواهی کردی یا من نشنیدم؟
نگهبان از ترسش سریع سر تکون داد و عذرخواهی کرد و سمت پسر برگشت و تعظیم کرد:
[ ارباب! لطفا منو ببخشید که با شما اون رفتار ناپسند رو داشتم...لطفا منو ببخشید...
جونگکوک سری تکون داد و کنار ماریایی که با اخم وحشتناکی هنوز به نگهبان خیره بود وارد زیرزمین شدن،زیر گوش دختر زمزمه کرد:
_که دوست پسرتم آره؟ کی بود دیشب به من میگفت بزار چند ماه از آشناییمون بگذره و هنوز برای این کار ها زوده؟
ماریا ریز و فقط طوری که پسر ببینه خندید:
+ نکنه انتظار داشتی بگم پسر لوسیفر بودی؟!
تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید "دوست پسر" بود!
پسر درحالی که وانمود میکرد ناراحت شده گفت:
_یعنی مجبوری بود؟ با میل خودت اون کلمه رو نگفتی نه؟!
ماریا درحالی که راه روی تاریک و نسبتا طولانی و باریک رو همراه پسر طی میکرد، با خنده گفت:
+ حالا اونقدر ها هم اجباری نبود...روزی که بخوام "همسر" صدات کنم چی کار میکنی؟
پسر با تعجب و خنده گفت:
_ میدونستم تو هم بدت نمیاد! فقط نمیخواستی گردن بگیری...و اینکه من مشتاقانه منتظرم اون روزم که تو رو ماله خودم کنم و به "همسر" گفتن هات عادت کنم!
دختر خنده ی کوتاهی کرد و بعد دوباره تویه جلد خشکش فرو رفت، چون الان رسما وارد زمین کشتار شده بود..
..بوی الکل..خون..سیگار..اولین چیز هایی بود که پسر حس کرد و قیافش در هم شد...هر سمت رو نگاه میکرد کثیفی و خون و دیوار های خراب و آدمایه خراب ترش رو میدید..جمعیت هنوز متوجه ماریا نشده بودن که یه مرد هیکلی که انگار منتظر ورود ماریا بود و تویه چشم هاش کینه دیده میشد با صدای بلند گفت:
[ اینجا رو ببینین! بلادرینا تشریف فرما شدن و آماده کشته شدنشون به دسته من هستن! اوه...اون یه پسره؟ بلادرینا از تو انتظار نداشتم اهل پسر بازی باشی! خب اگه نیاز داشتی یکی بیاد بکن____
ماریا درست مثل یه ببر زخمی و عصبانی با صدای بلند و دو رگه حرفشو قطع کرد:
۳.۵k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.