گس لایتر/پارت۳۶
اسلایدها ب ترتیب:جونگکوک،بورام
از زبان جونگکوک:
بهم نزدیک شد...سینه به سینم ایستاد...مثل همیشه لبخند ملیحی زد: خیلی خوشحالام ک دوباره میبینمت!...نظرت راجب یه آمریکانو چیه؟
جونگکوک: من بعد مدتها اومدم باشگاه... نیم ساعت هم نیست که تمرین و شروع کردم...
بورام: خب...فرض کن قراره از فردا بیای...
چند ثانیه مکث کردم...
جونگکوک: اکی...بریم...
لبخند روی صورتش پررنگ تر شد:
عالی شد!
دستکشامو درآورم...تا وسایلمو بردارم...
از زبان بورام:
دستکشای بوکسش رو درآورد... چشمم به دستش افتاد...
اون...
حلقه داشت!
از زبان جونگکوک:
رفتیم کافه لی بریکس...هر دومون یه آمریکانو سفارش دادیم...تا آماده شدن سفارشا گرم صحبت شدیم...
-خب!...بگو ببینم...توی این دو سال کجا غیبت زد یهو؟!...آمَ خیلی دلش برای دوست صمیمیش تنگ شده بود...چی شد که دیگه خبری ازتون نشد؟
بورام: رفته بودم لوسرن (سوئیس)...آمَ هم مجبور شد بخاطر من بیاد...اونا با همدیگه خداحافظی کردن...ظاهراً تو خبر نداری!
-جدی؟!...نه...نمیدونستم
بورام: البته طبیعیه که ندونی...تو معمولاً به اطرافت اهمیت چندانی نمیدادی...هنوزم اینطور هستی؟!
-هاه...نه!...الآن دیگه متاهلم...مجرد نیستم که خودم باشم و خودم...دیگه مسئولیت دارم... باید به همسرم توجه کنم
بورام: آوووو!... خیلی تغییر کردی جئون!...بابت ازدواج تبریک میگم...حتما همسرت خشگل و مهربونه
-درسته...اما...تو از کجا فهمیدی ؟!
بورام: تو همیشه خوش سلیقه بودی...و زیاده خواه!
-همین؟...خودمو نادیده میگیری؟
بورام: آووو...عذر میخوام...حق با شماست!
تقریبا یه ساعتی صحبت کردیم...دلم میخواست این مکالمه هرچه زودتر تموم شه...چون یه جور دوست خانوادگی محسوب میشد باید برخورد مناسبی باهاش داشته باشم...وگرنه آمَ ازم عصبانی میشد!...از کنجکاوی بیش از حدش راجب بایول خوشم نمیومد!... بلاخره...بعد از یک ساعت و نیم گفت که بهتره بریم!
بلافاصله سریع پاشدم...اومدیم بیرون... اون با ماشین خودش رفت...منم راه افتادم به سمت خونه... توی راه به آمَ زنگ زدم... براش تعریف کردم که دختر دوست صمیمیشو ملاقات کردم...از شنیدنش خیلی خوشحال شد:
خوبه...دلتنگ گایونگ بودم...حالا که برگشتن سئول...شام دعوتشون میکنم...تو و بایول هم بیاین
جونگکوک: خودتون میدونین که من حوصله این مهمونی هارو ندارم... فقط چون با مادرش خیلی صمیمی بودین گفتم تا خوشحالتون کنم
-جونگکوکااا!
جونگکوک: بله؟
-من بعد از عروسیتون ندیدمت...همه چی خوب پیش میره؟!
جونگکوک: منظورتونو متوجه شدم!
-خب؟!
جونگکوک: خوبه...البته فعلا!
-پسرم...من نگرانتم!...ازت خواهش میکنم...مرتب برو پیش روانشناس
جونگکوک: اوفففف...آمَ...پیش روانشناس رفتم...قرار شده بایول هم با خودم ببرم...اما نمیدونم چطور بهش بگم!!!
مکث طولانیی کرد...فک کردم قطع شده:
آمَ؟!
هستین؟
-هستم...
جونگکوک: پس فعلا شبتون بخیر
-شب بخیر...
مجتمع آپارتمانی Forest Trimage
۲۱:۳۰
از زبان بایول:
ساعت ۹ و نیم شب بود...میخواستم برم بخوابم...اما تا جونگکوک نیاد نمیتونم...برای همین تو پذیرایی منتظر موندم...خودمو با فیلمی ک پخش میشد مشغول کرده بودم...که صدای در رو شنیدم!...جونگکوک توی چارچوب در ظاهر شد...رفت سمتش...سلام کرد...
_چرا انقد دیر کردی؟!
ساک ورزشیشو روی زمین کنار مبل انداخت... دکمه های لباسشو باز کرد و گفت: بعد مدت ها اولین روز باشگاه بود...انرژی زیادی داشتم... خیس عرق شدم...من میرم یه دوش بگیرم
-باشه...به جیوون(خدمتکار) میگم میز و برات آماده کنه...
جونگکوک: نه...نمیخورم...تا چند ساعت بعد تمرین نمیتونم چیزی بخورم...
از زبان هیونو:
تمام طول روز دنبال یه راه فرار میگشتم...تا بتونم برم و جیسو رو ببینم... بعد از همه ی تنش های فکری ای که توی شرکت و موقع کار پیش میومد... و بعد از همه ی جنگ اعصاب هایی که با یون ها داشتم جیسو آرومم میکرد...ریشه مشکلات منو یون ها بخاطر چندین مورد بود... علت اصلیش بچه بود!... من واقعا دلم بچه میخواد... اما ظاهراً سعادت داشتنشو ندارم!
با یون ها توی خونه بودیم...خانوم و آقای ایم توی اتاقشون بودن...نشسته بودیم....
از زبان یون ها:
داشتم کتاب میخوندم...هیونو هم یه لیوان مارتینی دستش بود و مشغول تماشای فیلم بود...اگرچه مشخص بود حواسش همه جا هست به جز فیلم!
کتابمو کنار گذاشتم:
داری فیلم میبینی؟!
برگشت نگام کرد: منظورت چیه؟!
یون ها: هیچی...کاملا واضحه که حواست اینجا نیست!...
به محض تموم شدن جملهام عصبانی شد!..لیوانشو روی میز گذاشت و رفت: میرم بخوابم...
از زبان جونگکوک:
بهم نزدیک شد...سینه به سینم ایستاد...مثل همیشه لبخند ملیحی زد: خیلی خوشحالام ک دوباره میبینمت!...نظرت راجب یه آمریکانو چیه؟
جونگکوک: من بعد مدتها اومدم باشگاه... نیم ساعت هم نیست که تمرین و شروع کردم...
بورام: خب...فرض کن قراره از فردا بیای...
چند ثانیه مکث کردم...
جونگکوک: اکی...بریم...
لبخند روی صورتش پررنگ تر شد:
عالی شد!
دستکشامو درآورم...تا وسایلمو بردارم...
از زبان بورام:
دستکشای بوکسش رو درآورد... چشمم به دستش افتاد...
اون...
حلقه داشت!
از زبان جونگکوک:
رفتیم کافه لی بریکس...هر دومون یه آمریکانو سفارش دادیم...تا آماده شدن سفارشا گرم صحبت شدیم...
-خب!...بگو ببینم...توی این دو سال کجا غیبت زد یهو؟!...آمَ خیلی دلش برای دوست صمیمیش تنگ شده بود...چی شد که دیگه خبری ازتون نشد؟
بورام: رفته بودم لوسرن (سوئیس)...آمَ هم مجبور شد بخاطر من بیاد...اونا با همدیگه خداحافظی کردن...ظاهراً تو خبر نداری!
-جدی؟!...نه...نمیدونستم
بورام: البته طبیعیه که ندونی...تو معمولاً به اطرافت اهمیت چندانی نمیدادی...هنوزم اینطور هستی؟!
-هاه...نه!...الآن دیگه متاهلم...مجرد نیستم که خودم باشم و خودم...دیگه مسئولیت دارم... باید به همسرم توجه کنم
بورام: آوووو!... خیلی تغییر کردی جئون!...بابت ازدواج تبریک میگم...حتما همسرت خشگل و مهربونه
-درسته...اما...تو از کجا فهمیدی ؟!
بورام: تو همیشه خوش سلیقه بودی...و زیاده خواه!
-همین؟...خودمو نادیده میگیری؟
بورام: آووو...عذر میخوام...حق با شماست!
تقریبا یه ساعتی صحبت کردیم...دلم میخواست این مکالمه هرچه زودتر تموم شه...چون یه جور دوست خانوادگی محسوب میشد باید برخورد مناسبی باهاش داشته باشم...وگرنه آمَ ازم عصبانی میشد!...از کنجکاوی بیش از حدش راجب بایول خوشم نمیومد!... بلاخره...بعد از یک ساعت و نیم گفت که بهتره بریم!
بلافاصله سریع پاشدم...اومدیم بیرون... اون با ماشین خودش رفت...منم راه افتادم به سمت خونه... توی راه به آمَ زنگ زدم... براش تعریف کردم که دختر دوست صمیمیشو ملاقات کردم...از شنیدنش خیلی خوشحال شد:
خوبه...دلتنگ گایونگ بودم...حالا که برگشتن سئول...شام دعوتشون میکنم...تو و بایول هم بیاین
جونگکوک: خودتون میدونین که من حوصله این مهمونی هارو ندارم... فقط چون با مادرش خیلی صمیمی بودین گفتم تا خوشحالتون کنم
-جونگکوکااا!
جونگکوک: بله؟
-من بعد از عروسیتون ندیدمت...همه چی خوب پیش میره؟!
جونگکوک: منظورتونو متوجه شدم!
-خب؟!
جونگکوک: خوبه...البته فعلا!
-پسرم...من نگرانتم!...ازت خواهش میکنم...مرتب برو پیش روانشناس
جونگکوک: اوفففف...آمَ...پیش روانشناس رفتم...قرار شده بایول هم با خودم ببرم...اما نمیدونم چطور بهش بگم!!!
مکث طولانیی کرد...فک کردم قطع شده:
آمَ؟!
هستین؟
-هستم...
جونگکوک: پس فعلا شبتون بخیر
-شب بخیر...
مجتمع آپارتمانی Forest Trimage
۲۱:۳۰
از زبان بایول:
ساعت ۹ و نیم شب بود...میخواستم برم بخوابم...اما تا جونگکوک نیاد نمیتونم...برای همین تو پذیرایی منتظر موندم...خودمو با فیلمی ک پخش میشد مشغول کرده بودم...که صدای در رو شنیدم!...جونگکوک توی چارچوب در ظاهر شد...رفت سمتش...سلام کرد...
_چرا انقد دیر کردی؟!
ساک ورزشیشو روی زمین کنار مبل انداخت... دکمه های لباسشو باز کرد و گفت: بعد مدت ها اولین روز باشگاه بود...انرژی زیادی داشتم... خیس عرق شدم...من میرم یه دوش بگیرم
-باشه...به جیوون(خدمتکار) میگم میز و برات آماده کنه...
جونگکوک: نه...نمیخورم...تا چند ساعت بعد تمرین نمیتونم چیزی بخورم...
از زبان هیونو:
تمام طول روز دنبال یه راه فرار میگشتم...تا بتونم برم و جیسو رو ببینم... بعد از همه ی تنش های فکری ای که توی شرکت و موقع کار پیش میومد... و بعد از همه ی جنگ اعصاب هایی که با یون ها داشتم جیسو آرومم میکرد...ریشه مشکلات منو یون ها بخاطر چندین مورد بود... علت اصلیش بچه بود!... من واقعا دلم بچه میخواد... اما ظاهراً سعادت داشتنشو ندارم!
با یون ها توی خونه بودیم...خانوم و آقای ایم توی اتاقشون بودن...نشسته بودیم....
از زبان یون ها:
داشتم کتاب میخوندم...هیونو هم یه لیوان مارتینی دستش بود و مشغول تماشای فیلم بود...اگرچه مشخص بود حواسش همه جا هست به جز فیلم!
کتابمو کنار گذاشتم:
داری فیلم میبینی؟!
برگشت نگام کرد: منظورت چیه؟!
یون ها: هیچی...کاملا واضحه که حواست اینجا نیست!...
به محض تموم شدن جملهام عصبانی شد!..لیوانشو روی میز گذاشت و رفت: میرم بخوابم...
۱۸.۴k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.