p22
p22
پرش زمانی روز بعد
چیزایی از گذشته یادم میومد....... ب خاطر همین..... از کوک خواستم تا باهام....... بیاد...... بریم خونه ای ک توش زندگی میکردم........ پیدا کنیم
کوک امروز.... بم زنگ زد.... گفت اماده شم بریم....... بعد از اماده شدنم با صدای بوق ماشینش...... رفتم پایین......
ته از هیچی خبر نداشت....... رفتم پایین
کوک: به به ا. ت خانوم روتو ببینیم
ا. ت: من تیر خوردم تو باید بیای اگرم نمیای خو چرا طلبکاری
کوک: اعععععع راس میگی.... یادم رفته بود.... ناقص بودی.. ناقص ترم شدی(با خنده گف)
ا. ت: ساکت میشی یا ب جمع دخترا بپیوندمت؟؟!
کوک: بله چشم بیا اینم زیپ دهنم
ا. ت: خوبه
با کوک راه افتادیم...... من ادرس.... میدادم و اونـ...... میرفت خلاصه..... رسیدیم ب یه خونه ..... همراه کوک پیاده شدم و رفتیم سمت اون خونه....
کوک: اما.... ا. ت.... اینجا برام..... اشناست
ا. ت: من اینجا زندگی میکردم ولی چطور برای تو اشناست؟
کوک: نمیدونم..... حالا بیا بریم داخل
زنگ در اون خونه ای ک یچیزایی ازش ب یادم مونده بود زدیم...... و ی دختر کوچولو... درو باز کرد...
دختره: سلام
لبخنده بزرگی زدمو دستمو تکون دادم
ا. ت: سلام کوچولو... خوبی؟
دختره: اوهوم... شما؟
ا.ت: اعوووم خب اسم من ا. ته و من قبلا ایتجا زندگی میکردم حالا بگو ببینم حالا اینجا کی زندگی میکنه؟
دختره: مادر بزرگم
ا.ت: م.... من.... میتونم... ببینمش؟
دختره: اوهوم.... اره.... اون خونس
رفتم داخل ک ی پیرزنی بود رفتم تو و نشستم کنارش (البته بعد از احوال پرسی )
پیرزنه: دخترم شما کی هستین؟
ا. ت: م.... من ا. ت هستم..... مثل اینکه..... من قبلا..... اینجا زندگی میکردم.....
چشمای اون پیر زن برق زد ک حاصل از جمع شدن اشک تو چشماش بود
پیرزن: م.... میدونی... من... چقدر دنبالت گشتم..... میدونستم.... ک... یروز.. میای
ا. ت:پس درست اومدم!!..... ش... شما از...... خانوادم..... خبری... دارید؟
پیرزن: اسم مادرت سولی بود اون دختر مهربونی بود درست مثل خودت....... پدرت ی ارباب زاده بود اسم پدرت پارک هیونجین بود..... ا.ت تو ی برادر داشتی ک وقتی کوچیک بود مادرت تو رو باردار شد... اما من از اون پسر خبری ندارم.... مدت ها دنبالش.. گشتم... اما خبری ازش نبود....
پرش زمانی روز بعد
چیزایی از گذشته یادم میومد....... ب خاطر همین..... از کوک خواستم تا باهام....... بیاد...... بریم خونه ای ک توش زندگی میکردم........ پیدا کنیم
کوک امروز.... بم زنگ زد.... گفت اماده شم بریم....... بعد از اماده شدنم با صدای بوق ماشینش...... رفتم پایین......
ته از هیچی خبر نداشت....... رفتم پایین
کوک: به به ا. ت خانوم روتو ببینیم
ا. ت: من تیر خوردم تو باید بیای اگرم نمیای خو چرا طلبکاری
کوک: اعععععع راس میگی.... یادم رفته بود.... ناقص بودی.. ناقص ترم شدی(با خنده گف)
ا. ت: ساکت میشی یا ب جمع دخترا بپیوندمت؟؟!
کوک: بله چشم بیا اینم زیپ دهنم
ا. ت: خوبه
با کوک راه افتادیم...... من ادرس.... میدادم و اونـ...... میرفت خلاصه..... رسیدیم ب یه خونه ..... همراه کوک پیاده شدم و رفتیم سمت اون خونه....
کوک: اما.... ا. ت.... اینجا برام..... اشناست
ا. ت: من اینجا زندگی میکردم ولی چطور برای تو اشناست؟
کوک: نمیدونم..... حالا بیا بریم داخل
زنگ در اون خونه ای ک یچیزایی ازش ب یادم مونده بود زدیم...... و ی دختر کوچولو... درو باز کرد...
دختره: سلام
لبخنده بزرگی زدمو دستمو تکون دادم
ا. ت: سلام کوچولو... خوبی؟
دختره: اوهوم... شما؟
ا.ت: اعوووم خب اسم من ا. ته و من قبلا ایتجا زندگی میکردم حالا بگو ببینم حالا اینجا کی زندگی میکنه؟
دختره: مادر بزرگم
ا.ت: م.... من.... میتونم... ببینمش؟
دختره: اوهوم.... اره.... اون خونس
رفتم داخل ک ی پیرزنی بود رفتم تو و نشستم کنارش (البته بعد از احوال پرسی )
پیرزنه: دخترم شما کی هستین؟
ا. ت: م.... من ا. ت هستم..... مثل اینکه..... من قبلا..... اینجا زندگی میکردم.....
چشمای اون پیر زن برق زد ک حاصل از جمع شدن اشک تو چشماش بود
پیرزن: م.... میدونی... من... چقدر دنبالت گشتم..... میدونستم.... ک... یروز.. میای
ا. ت:پس درست اومدم!!..... ش... شما از...... خانوادم..... خبری... دارید؟
پیرزن: اسم مادرت سولی بود اون دختر مهربونی بود درست مثل خودت....... پدرت ی ارباب زاده بود اسم پدرت پارک هیونجین بود..... ا.ت تو ی برادر داشتی ک وقتی کوچیک بود مادرت تو رو باردار شد... اما من از اون پسر خبری ندارم.... مدت ها دنبالش.. گشتم... اما خبری ازش نبود....
۱۶.۷k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.