فیک هانکیسا پارت اول
تقدیم به دوست عزیزم☆
از وقتی که یادم میاد آدمی تنها، منزوی و بدون هیچ دوستی بودم...
کسی بخاطر اینکه از بهره ی هوشیِ برخوردار بودم و نمراتم در صدر لیست بود باهام دوست نمی شد. ولی یک نفر اینجوری نبود... اسمش تاجیبانا هیناتا بود. اون برخلاف من دختری محبوب و پرطرفدار بود. اون تنها کسی بود که باهاش مثل انسان رفتار میکرد...
هینا:وای کیساکی تو بازم نفر اول کلاس شدی تبریک میگم.
کیساکی:ممنونم ولی بازم شانسی بود.
هینا:وای چقد متواضع. خیله خب بعدا میبینمت. و رفت.
کیساکی هر وقت هینا رو میدید حس عجیبی سراسر وجودش رو فرا میگرفت. نمیدونست چیه ولی با هر وقت دیدن هینا این حس بهش دست میداد.
بعد فهمید این حس عشقه. چون خودش عاشق هینا بود فکر میکرد هینا هم قطعا عاشقشه...
اکثر اوقات چون خونه هاشون نزدیک بود باهم برمیگشتند.
یه روز هینا چندتا پسر رو دید که داشتن یه بچه گربه رو اذیت میکردند. رفت جلو تا نجاتش بده. کیساکی گفت خطرناکه ولی هینا گوش نداد و جلو رفت...
پسر ها هم بخاطر این که هینا گربه رو فراری داد اونو اذیت کردن. کیساکی از ترس گوشه ای قایم شد ولی ناگهان پسربچه ای از ناکجاآباد اومد کمک و خودش رو《قهرمان》خطاب کرد و از اون موقع کیساکی فکر میکرد که اون قهرمان که اسمش تاکه میچی بود قلب هینا رو ربوده است.
بعد از اون تمام تلاشش رو کرد تا روزی اون قهرمان هینا شود و قلبش رو تصاحب کند...
خب خب پارت اول تموم شد. میدونم زندگی نامه ی کیساکی شد و هانما توش نبود ولی باید اول اینو میگفتم.😌امیدوارم خوشتون اومده باشه🥺💗
از وقتی که یادم میاد آدمی تنها، منزوی و بدون هیچ دوستی بودم...
کسی بخاطر اینکه از بهره ی هوشیِ برخوردار بودم و نمراتم در صدر لیست بود باهام دوست نمی شد. ولی یک نفر اینجوری نبود... اسمش تاجیبانا هیناتا بود. اون برخلاف من دختری محبوب و پرطرفدار بود. اون تنها کسی بود که باهاش مثل انسان رفتار میکرد...
هینا:وای کیساکی تو بازم نفر اول کلاس شدی تبریک میگم.
کیساکی:ممنونم ولی بازم شانسی بود.
هینا:وای چقد متواضع. خیله خب بعدا میبینمت. و رفت.
کیساکی هر وقت هینا رو میدید حس عجیبی سراسر وجودش رو فرا میگرفت. نمیدونست چیه ولی با هر وقت دیدن هینا این حس بهش دست میداد.
بعد فهمید این حس عشقه. چون خودش عاشق هینا بود فکر میکرد هینا هم قطعا عاشقشه...
اکثر اوقات چون خونه هاشون نزدیک بود باهم برمیگشتند.
یه روز هینا چندتا پسر رو دید که داشتن یه بچه گربه رو اذیت میکردند. رفت جلو تا نجاتش بده. کیساکی گفت خطرناکه ولی هینا گوش نداد و جلو رفت...
پسر ها هم بخاطر این که هینا گربه رو فراری داد اونو اذیت کردن. کیساکی از ترس گوشه ای قایم شد ولی ناگهان پسربچه ای از ناکجاآباد اومد کمک و خودش رو《قهرمان》خطاب کرد و از اون موقع کیساکی فکر میکرد که اون قهرمان که اسمش تاکه میچی بود قلب هینا رو ربوده است.
بعد از اون تمام تلاشش رو کرد تا روزی اون قهرمان هینا شود و قلبش رو تصاحب کند...
خب خب پارت اول تموم شد. میدونم زندگی نامه ی کیساکی شد و هانما توش نبود ولی باید اول اینو میگفتم.😌امیدوارم خوشتون اومده باشه🥺💗
۵.۴k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.