پارت (۱۲)
ا.ت: خب تو اینجا تنهایی؟
یونگی: نچ .......من و چند تای دیگه
ا.ت: فکر کنم اون چند تای دیگه رو دیدم
یونگی : پس رفتی طبقه ممنوعه نه
ا.ت: تو میدونی ؟ میشه ماجراشو بگی
از سرتاپامو نگاه کرد و صاف وایساد
یونگی: مارو از بچگی به اینجا آوردن و آزمایشاتی روی ما انجام میدادن که ممنوع بودن و مارو به موجودات عجیبی تبدیل کرد موجوداتی خو.نخوا.ر ما همه ی عمرمون اونجا گذشت که من به سختی از اونجا بیرون اومدم و قصد داشتم راه فرار و پیدا کنم ولی منو پیدا کردن و اینجا حبسم کردن
ا.ت: کی این بلا هارو سرتون آورد ؟
یونگی:........
در با شدت باز شد وایی نه
به در نگاه کردم که شین جلوی در با خشم و عصبانیت وایساده بود
مطمئنم الان قبض روح میشم
شین: میبینم که ا.ت خانم اینجاست( پوزخند)
ا.ت: م.......م....م.ن
داشت نزدیکم میشد که یونگی جلوم وایساد
یونگی : توی ع.و.ضی دیگه نمیتونی بلایی سر این بیاری هر بلایی که می خوای سر من بیار ولی باهاش کاری نداشته باش
شین: چقدر هم زود باهم پسر خاله شدید
مگه میشه کسی که عاشقشم بلایی سرش بیارم مگه نه عزیزم
داشتم از ترس سکته میکردم و خودمو بیشتر پشت یونگی قایم کردم
شین: همین الان بیا اینجا ا.ت
وگرنه خودت میبینی
هیچ جوابی بهش ندادم که خودش نزدیک اومد
یونگی خواست به طرفش هجوم ببره
که امپولی به گردنش زد
ا.ت: جیغغغغغ داری چیکار میکنییییی
یونگی افتاد زمین
یونگی: نچ .......من و چند تای دیگه
ا.ت: فکر کنم اون چند تای دیگه رو دیدم
یونگی : پس رفتی طبقه ممنوعه نه
ا.ت: تو میدونی ؟ میشه ماجراشو بگی
از سرتاپامو نگاه کرد و صاف وایساد
یونگی: مارو از بچگی به اینجا آوردن و آزمایشاتی روی ما انجام میدادن که ممنوع بودن و مارو به موجودات عجیبی تبدیل کرد موجوداتی خو.نخوا.ر ما همه ی عمرمون اونجا گذشت که من به سختی از اونجا بیرون اومدم و قصد داشتم راه فرار و پیدا کنم ولی منو پیدا کردن و اینجا حبسم کردن
ا.ت: کی این بلا هارو سرتون آورد ؟
یونگی:........
در با شدت باز شد وایی نه
به در نگاه کردم که شین جلوی در با خشم و عصبانیت وایساده بود
مطمئنم الان قبض روح میشم
شین: میبینم که ا.ت خانم اینجاست( پوزخند)
ا.ت: م.......م....م.ن
داشت نزدیکم میشد که یونگی جلوم وایساد
یونگی : توی ع.و.ضی دیگه نمیتونی بلایی سر این بیاری هر بلایی که می خوای سر من بیار ولی باهاش کاری نداشته باش
شین: چقدر هم زود باهم پسر خاله شدید
مگه میشه کسی که عاشقشم بلایی سرش بیارم مگه نه عزیزم
داشتم از ترس سکته میکردم و خودمو بیشتر پشت یونگی قایم کردم
شین: همین الان بیا اینجا ا.ت
وگرنه خودت میبینی
هیچ جوابی بهش ندادم که خودش نزدیک اومد
یونگی خواست به طرفش هجوم ببره
که امپولی به گردنش زد
ا.ت: جیغغغغغ داری چیکار میکنییییی
یونگی افتاد زمین
۶.۸k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.