پارت4
<br>
من داشتم پذیرایی میکردم<br>
پدر کوک هی به کوک دستور میدادو داد میزد و من میدیدم کوک چقدر غرورش میشکنه<br>
پسری اومد سمتم<br>
پسر: او چه پسر کوچولو ظریفی! <br>
+ب.. ببخشید! من باید برم<br>
از بغلش رد شدم ک مچمو گرفت کوک سریع<br>
اومد سمتمون و دسته پسرو محکم زد پدرش دیدو اومد با داد گفت؛ کوک اون پسر خالته این چ کاری بود<br>
دیدم کوک بغض کرد<br>
+ببخشید مقصر من بودم اقای کوک اشتباهی نکردن! <br>
پدر کوک؛ تکرار نشه<br>
+چشم! <br>
بعد نگاهی به کوک کردم و اروم گفتم: همه چی خوبه؟ <br>
نگاهم کردو هیچی نگفت<br>
+بهتره برین به مهمونیتون برسین تا پدرتون باز اذیتتون نکرده! <br>
رفتش سمت پدرشو روفقاش<br>
داشتم سمت دخترا ابمیوه میبردم دخترا دره گوش هم چیز میز میگفتنو میخندیدن به صورتم اشاره میکردنو میخندیدن<br>
اشک از چشمم اومد پایین سریع پاکش کردم<br>
کوک متوجه شد<br>
ادامه دارد...
من داشتم پذیرایی میکردم<br>
پدر کوک هی به کوک دستور میدادو داد میزد و من میدیدم کوک چقدر غرورش میشکنه<br>
پسری اومد سمتم<br>
پسر: او چه پسر کوچولو ظریفی! <br>
+ب.. ببخشید! من باید برم<br>
از بغلش رد شدم ک مچمو گرفت کوک سریع<br>
اومد سمتمون و دسته پسرو محکم زد پدرش دیدو اومد با داد گفت؛ کوک اون پسر خالته این چ کاری بود<br>
دیدم کوک بغض کرد<br>
+ببخشید مقصر من بودم اقای کوک اشتباهی نکردن! <br>
پدر کوک؛ تکرار نشه<br>
+چشم! <br>
بعد نگاهی به کوک کردم و اروم گفتم: همه چی خوبه؟ <br>
نگاهم کردو هیچی نگفت<br>
+بهتره برین به مهمونیتون برسین تا پدرتون باز اذیتتون نکرده! <br>
رفتش سمت پدرشو روفقاش<br>
داشتم سمت دخترا ابمیوه میبردم دخترا دره گوش هم چیز میز میگفتنو میخندیدن به صورتم اشاره میکردنو میخندیدن<br>
اشک از چشمم اومد پایین سریع پاکش کردم<br>
کوک متوجه شد<br>
ادامه دارد...
۴.۶k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.