p22من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 22
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------------
(یونگی)
(داد)-سوا چرا همیشه ادمایی ک دوسشون دارم ترکم میکنن؟
انگار با ب زبون اوردن همین جمله تموم دردام و اشکام سرازیر شد....یه جمله ...ولی کلی درد ...
-چرا هیچوقت بهم فرصت نمیدن تا خوشحال باشم.....
-تنها کسی ک خوشحالم میکرد تو بودی ....حالا ک دوباره ب دستت اوردم میخوای برای همیشه بری؟
دماغمو بالا کشیدم (نباید خندم میگرفت) و ب چهره ی ارومش خیره شدم
-توی همه ی داستان ها همیشه کسی ک عشقش صادقانه باشه بیشتر برای امتحان پارتنرش توی خواب میمونه تا با ی جرقه بیدار شه....اینو خودت بهم گفتی....حالا تا کی میخوای خواب بمونی لنتی تا کی؟(داد)
چند تا نفس عمیق برای اروم کردن خودم کشیدم....
-یعنی اگ الان بگم ازت متنفرم بلند میشی؟
ب چهرش نگاه کردم .....نمیتونستم هیچوقت همچین دروغ مسخره ای رو ب زبون بیارم ....همون لحظه یوری وارد اتاق شد و با صدایی ک توی گوشم زنگ میزد گفت ک دیگه بیشتر از این نمیتونم بمون....چیزای دیگه ای هم گفت ک متوجه نشدم ....اروم از روی صندلی بلند شدم ....بوسه ای روی پیشونی سوا گذاشتم و ب سمت در رفتم ....توی چهارچوب در ایستادم و برای بار اخر ب سوا نگاه کردم ....سرم گیج میرفت ...دستمو ب در گرفتم تا نیوفتم خواستم برگردم و از اتاق برم بیرون ک نمیدونم چی شد فقط کف زمین رو دیدم و بعدش تاریکی ....توی تاریکی دردی نمیکشیدم و این خوب بود ....
(یوری)
خسته روی صندلی افتادم ....اون از سوا و اینم از یونگی ....جفتشون عین جنازه افتادم سر دستم ...من ب حد کافی ب خاطر سوا نگران و خسته بودم و حالا یونگی بیهوش هم روی دستم افتاده بود...اون رو هم توی یکی از اتاق ها بستری کردیم ولی مشکلش جدی نبود ....فقط از شوک و خستگی بود .... روپوشم رو در اوردم و کیفمو برداشتم ....ماشین رو روشن کردم و اروم رفتم سمت پارکی ک من و سو از بچگی توش بازی میکردیم....نیاز داشتم ذهنم ازاد شه ....ولی الان ک مدت ها ازش گذشته فهمیدم ک هیچوقت نباید سوا رو تنها میزاشتم .....
---------------------
(راوی ویو)
اونروز همه خسته بودن....حتی خورشید هم ک تموم روز پشت ابر ها خوابیده بود زودتر از همیشه جاشو ب ماه داده بود ....ولی ماه هم پشت ابر ها بود و ظاهرا همه غمگین بودن...حتی نگهبان بیمارستان هم سر شیفتش از خستگی خوابش برده بود.....برای همین متوجه شخص سیاه پوشی ک یواشکی از در های پشتی وارد بخش شد نشد .....هیچ جا صدا نمیومد و همه جا تاریک و ساکت بود....جز اتاقی ک توش نوزادی ک تازه مادرش رو از دست داده بود و گریه میکرد همه جا سکوت خالص ....با سورنگ توی دستش اروم سمت یکی از اتاق های بیمارستان ک همون شب پر شده بود رفت ....اروم در رو باز کرد و با جسم بیهوش دختر جوونی ک ظاهرا بدبختی هاش تمومی نداشت روبه رو شد ...با لبخند کثیفی ک داشت اروم سمت تخت رفت و سورنگ توی دستش رو ب رگش تزریق کرد ....
صدای بیب بیب ممتد ضربان قلب اول نامنظم شد و بعدش ب طور کامل قطع شد ....
شخص سیاه پوش اروم زیرلب :این تازه اولشه لی سوا....کاری میکنم تاوان تموم کارایی ک کردی رو پس بدی
یعنی چی میشه؟سوا ب همین راحتی مرد؟فوش ب ادمین ازاد است
من جزو خاطرات بدت بودم؟
----------------------------
(یونگی)
(داد)-سوا چرا همیشه ادمایی ک دوسشون دارم ترکم میکنن؟
انگار با ب زبون اوردن همین جمله تموم دردام و اشکام سرازیر شد....یه جمله ...ولی کلی درد ...
-چرا هیچوقت بهم فرصت نمیدن تا خوشحال باشم.....
-تنها کسی ک خوشحالم میکرد تو بودی ....حالا ک دوباره ب دستت اوردم میخوای برای همیشه بری؟
دماغمو بالا کشیدم (نباید خندم میگرفت) و ب چهره ی ارومش خیره شدم
-توی همه ی داستان ها همیشه کسی ک عشقش صادقانه باشه بیشتر برای امتحان پارتنرش توی خواب میمونه تا با ی جرقه بیدار شه....اینو خودت بهم گفتی....حالا تا کی میخوای خواب بمونی لنتی تا کی؟(داد)
چند تا نفس عمیق برای اروم کردن خودم کشیدم....
-یعنی اگ الان بگم ازت متنفرم بلند میشی؟
ب چهرش نگاه کردم .....نمیتونستم هیچوقت همچین دروغ مسخره ای رو ب زبون بیارم ....همون لحظه یوری وارد اتاق شد و با صدایی ک توی گوشم زنگ میزد گفت ک دیگه بیشتر از این نمیتونم بمون....چیزای دیگه ای هم گفت ک متوجه نشدم ....اروم از روی صندلی بلند شدم ....بوسه ای روی پیشونی سوا گذاشتم و ب سمت در رفتم ....توی چهارچوب در ایستادم و برای بار اخر ب سوا نگاه کردم ....سرم گیج میرفت ...دستمو ب در گرفتم تا نیوفتم خواستم برگردم و از اتاق برم بیرون ک نمیدونم چی شد فقط کف زمین رو دیدم و بعدش تاریکی ....توی تاریکی دردی نمیکشیدم و این خوب بود ....
(یوری)
خسته روی صندلی افتادم ....اون از سوا و اینم از یونگی ....جفتشون عین جنازه افتادم سر دستم ...من ب حد کافی ب خاطر سوا نگران و خسته بودم و حالا یونگی بیهوش هم روی دستم افتاده بود...اون رو هم توی یکی از اتاق ها بستری کردیم ولی مشکلش جدی نبود ....فقط از شوک و خستگی بود .... روپوشم رو در اوردم و کیفمو برداشتم ....ماشین رو روشن کردم و اروم رفتم سمت پارکی ک من و سو از بچگی توش بازی میکردیم....نیاز داشتم ذهنم ازاد شه ....ولی الان ک مدت ها ازش گذشته فهمیدم ک هیچوقت نباید سوا رو تنها میزاشتم .....
---------------------
(راوی ویو)
اونروز همه خسته بودن....حتی خورشید هم ک تموم روز پشت ابر ها خوابیده بود زودتر از همیشه جاشو ب ماه داده بود ....ولی ماه هم پشت ابر ها بود و ظاهرا همه غمگین بودن...حتی نگهبان بیمارستان هم سر شیفتش از خستگی خوابش برده بود.....برای همین متوجه شخص سیاه پوشی ک یواشکی از در های پشتی وارد بخش شد نشد .....هیچ جا صدا نمیومد و همه جا تاریک و ساکت بود....جز اتاقی ک توش نوزادی ک تازه مادرش رو از دست داده بود و گریه میکرد همه جا سکوت خالص ....با سورنگ توی دستش اروم سمت یکی از اتاق های بیمارستان ک همون شب پر شده بود رفت ....اروم در رو باز کرد و با جسم بیهوش دختر جوونی ک ظاهرا بدبختی هاش تمومی نداشت روبه رو شد ...با لبخند کثیفی ک داشت اروم سمت تخت رفت و سورنگ توی دستش رو ب رگش تزریق کرد ....
صدای بیب بیب ممتد ضربان قلب اول نامنظم شد و بعدش ب طور کامل قطع شد ....
شخص سیاه پوش اروم زیرلب :این تازه اولشه لی سوا....کاری میکنم تاوان تموم کارایی ک کردی رو پس بدی
یعنی چی میشه؟سوا ب همین راحتی مرد؟فوش ب ادمین ازاد است
۱۴.۷k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.