دشمنان عاشق
Part:9
لیان:(احساس خوبی نداشتم چون شونو از اومدنم کنارشون ناراحت بود طاقت نیاوردم گفتم:) تو از اینکه من اینجام ناراحتی؟
شونو: مشخص نیست
لیان: اره مشخصه اما چرا من توی زندگیم اولین باره که تورو میبینم میشه بدونم که چرا تو از من متنفری من هیچ بلایی سرت نیاوردم
شونو: تو اره ولی مادر بزرگت تا تونسته بلا سرم اورده
لیان:تو فکر میکنی مادر بزرگم با من خیلی مهربون بوده نه اینجوری نیست اون با من بیشتر از همه بد بوده بلایی نبوده که سرم نیاره(که موقع حرفام یاد مرگ مادرم افتادم و دیگه نتونستم جلو اشکام بگیرم) تو فکر میکنی که من از مادر بزرگم زخم نخوردم ولی من خودمم از مادر بزرگم متنفرم (که دیگه نتونستم تحمل کنم دویدم سمت اتاقم که یهو با صدای رعد و برق متوجه شدم که بارون میاد باهام سست شد دیگه نتونستم حرکت کنم سر جام روبه روی پله ها نشستم)
یانگ هُوا:(همینجوری داشتم به حرف های یو لیان گوش میدادم مثل اینکه اون یو نیام لعنتی حتی به نوه خودشم رحم نکرده که دیدم با صدای رعد و برق دیگه نتونست حرکت کنه، قبلش شونو از شدت عصبانت رفت توی اتاقش برای اینکه کار اشتباهی نکنه، یو لیان حال خوبی نداشت رفتم سمتش نشستم کنارش که محکم بغلم کرد اروم گریه میکرد) یو لیان چی شده از بارون میترسی؟
لیان: من... من از بارون نمی ترسم از اتفاق تلخی که یادم میاره میترسم و بعدش دیگه نمی تونم حرکت کنم (با گریه)
یانگ هُوا:( بغلش کردم بردمش داخل اتاقش و روی تختش گذاشتمش و خاستم برم که دستمو گرفت و گفت:)
لیان: میشه میشه نری من تنهایی میترسم
یانگ هُوا:(رفتم کنارش نشستم خودشو جمع کرد توی بغلم اون اولین دختری بود که اینقدر بهم نزدیک میشه اما از اینکه کنارشم احساس خوبی دارم ولی نمیدونم این احساس چیه؟) لیان اگه میخای میتونی اون اتفاق تلخی که گفتی
برام بگی شاید اینجوری بهتر بشی.
لیان: ب.. باشه من 8 سالم بود حدود یک هفته از مرگ پدرم میگذشت مادر بزرگم چند بار به مادرم هشدار داده بود که باید از خونه بدون من بره اما نه من و نه مادرم نمیتونستیم بدون هم زندگی کنیم بخاطر همین من و مادرم از خونه فرار کردیم مادرم بلیط برای لندن گرفته بود که بریم اونجا اما برای روز بعدش بود برای همین یه کلبه داخل جنگل بود برای اینکه مادر بزرگم نفهمه رفتیم اونجا دیگه شب شده بود که با صدای عجیبی مادرم رفت بیرون منم از لای در نگاه میکردم که دیدم مادر بزرگم و افرادش هستن بعد از 5 دقیقه حرف زدن مادر بزرگم یه اسلحه اورد بیرون و به مادر شلیک کرد من از ترس رفتم و پشت کلبه قایم شدم افراد مادر بزرگم هرچقدر گشتن من پیدا نکردن بعدش هم رفتن من رفتم طرف مادر روی زمین افتاده بود و داشت از بدنش خون میومد که یهو بارون شروع کرد باریدن مادرم داشت خیس میشد اما من چتر نداشتم خودمو روی صورتش و زخم روی قلبش گرفتم که بارون نریزه (از اینجا به بعد گریش میگیره) اما هر چقدر صداش میزدم جواب نمیداد بارون خیسش کرده بود اما بلند نمی شد که صدای افراد مادر بزرگم اومد و منو بزور از مادرم جدا کردن من من فقط 8 سالم بود چرا باید یه همچین اتفاقات تلخی تجربه میکردم.
لیان:(احساس خوبی نداشتم چون شونو از اومدنم کنارشون ناراحت بود طاقت نیاوردم گفتم:) تو از اینکه من اینجام ناراحتی؟
شونو: مشخص نیست
لیان: اره مشخصه اما چرا من توی زندگیم اولین باره که تورو میبینم میشه بدونم که چرا تو از من متنفری من هیچ بلایی سرت نیاوردم
شونو: تو اره ولی مادر بزرگت تا تونسته بلا سرم اورده
لیان:تو فکر میکنی مادر بزرگم با من خیلی مهربون بوده نه اینجوری نیست اون با من بیشتر از همه بد بوده بلایی نبوده که سرم نیاره(که موقع حرفام یاد مرگ مادرم افتادم و دیگه نتونستم جلو اشکام بگیرم) تو فکر میکنی که من از مادر بزرگم زخم نخوردم ولی من خودمم از مادر بزرگم متنفرم (که دیگه نتونستم تحمل کنم دویدم سمت اتاقم که یهو با صدای رعد و برق متوجه شدم که بارون میاد باهام سست شد دیگه نتونستم حرکت کنم سر جام روبه روی پله ها نشستم)
یانگ هُوا:(همینجوری داشتم به حرف های یو لیان گوش میدادم مثل اینکه اون یو نیام لعنتی حتی به نوه خودشم رحم نکرده که دیدم با صدای رعد و برق دیگه نتونست حرکت کنه، قبلش شونو از شدت عصبانت رفت توی اتاقش برای اینکه کار اشتباهی نکنه، یو لیان حال خوبی نداشت رفتم سمتش نشستم کنارش که محکم بغلم کرد اروم گریه میکرد) یو لیان چی شده از بارون میترسی؟
لیان: من... من از بارون نمی ترسم از اتفاق تلخی که یادم میاره میترسم و بعدش دیگه نمی تونم حرکت کنم (با گریه)
یانگ هُوا:( بغلش کردم بردمش داخل اتاقش و روی تختش گذاشتمش و خاستم برم که دستمو گرفت و گفت:)
لیان: میشه میشه نری من تنهایی میترسم
یانگ هُوا:(رفتم کنارش نشستم خودشو جمع کرد توی بغلم اون اولین دختری بود که اینقدر بهم نزدیک میشه اما از اینکه کنارشم احساس خوبی دارم ولی نمیدونم این احساس چیه؟) لیان اگه میخای میتونی اون اتفاق تلخی که گفتی
برام بگی شاید اینجوری بهتر بشی.
لیان: ب.. باشه من 8 سالم بود حدود یک هفته از مرگ پدرم میگذشت مادر بزرگم چند بار به مادرم هشدار داده بود که باید از خونه بدون من بره اما نه من و نه مادرم نمیتونستیم بدون هم زندگی کنیم بخاطر همین من و مادرم از خونه فرار کردیم مادرم بلیط برای لندن گرفته بود که بریم اونجا اما برای روز بعدش بود برای همین یه کلبه داخل جنگل بود برای اینکه مادر بزرگم نفهمه رفتیم اونجا دیگه شب شده بود که با صدای عجیبی مادرم رفت بیرون منم از لای در نگاه میکردم که دیدم مادر بزرگم و افرادش هستن بعد از 5 دقیقه حرف زدن مادر بزرگم یه اسلحه اورد بیرون و به مادر شلیک کرد من از ترس رفتم و پشت کلبه قایم شدم افراد مادر بزرگم هرچقدر گشتن من پیدا نکردن بعدش هم رفتن من رفتم طرف مادر روی زمین افتاده بود و داشت از بدنش خون میومد که یهو بارون شروع کرد باریدن مادرم داشت خیس میشد اما من چتر نداشتم خودمو روی صورتش و زخم روی قلبش گرفتم که بارون نریزه (از اینجا به بعد گریش میگیره) اما هر چقدر صداش میزدم جواب نمیداد بارون خیسش کرده بود اما بلند نمی شد که صدای افراد مادر بزرگم اومد و منو بزور از مادرم جدا کردن من من فقط 8 سالم بود چرا باید یه همچین اتفاقات تلخی تجربه میکردم.
۴.۰k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.