۲پارت(۳۲ ۳۱)
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#31
خندیدم و گفتم:توهمه دیگه،توهم
_آره توهمه،بایدم توهم باشه...
خواستم اخم ڪنم ڪه سرشو نزدیڪم آوردو لباش روے لبام نشست..
خشڪم زده بود
دستاش روے پهلوم نشست و محڪم من و چسپوند به خودش...
دستام دور گردنش حلقه شدو ناشیانه همراهیش ڪردم
چه توهم قشنگی..
خشن؟یا حریص؟
نمیدونم ولی لبام ڪز ڪز میڪرد و سر شده بود...
آروم خودشو ازم جدا ڪردو گفت:باید برم،باید برم..
دستمو گرفت و من و سمت تخت برد
من و روے تخت دراز ڪردو گفت:بخواب...
اینو گفت و خودش به سمت بالڪن رفت و دیگه چیزے نفهمیدم
چون چشمام روے هم افتادو خوابم برد
ـــــــــ
با سر درد بدے از خواب پریدم
قلبم روے هزار بود و نگاهی به دور و برم ڪردم.
هیچڪس نبود...
من مطمنم یڪی اینجا بود،ولی یادم نمیاد ڪی بود..
از تخت پایین اومدم و به سمت حموم رفتم و اولین ڪارے ڪه ڪردم دوش گرفتم...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#32
فڪرم درگیر بود،درگیر اینڪه دیشب ڪی پیشم بود...
خداے من بوسیدمش،اولین بوسم
پس چرا یادم نمیاد ڪی بود؟.
ڪمڪم داشت اشڪم در میومد ڪه در اتاقم زده شد و لوڪاس سرشو داخل آوردو گفت:یاسمین؟.
سریع بلند شدم و گفتم:جانم؟
_بیا ناهار
با تعجب گفتم:ناهار؟...
خندیدو گفت:آره ناهار بدو بیا
_الان میام.
لوڪاس رفت و درو بست
بلند شدم و رفتم بیرون..
از پله ها پایین رفتم
به سمتشون رفتم و اولین ڪارے ڪه ڪردم مامانو بوسیدم و نشستم..
ناهار خوردیم و مامان گفت:هدیه هاتو باز نمیڪنی؟.
_حوصله شو ندارم
_توے اتاق بالاست هر وقت خواستی بازشون ڪن...
_مرسی
گفتم و بلند شدم
لوڪاس گفت:ماه دیگه میریم براے ثبت نامت..
_باشه
سریع به سمت بالا رفتم
سمت تختم رفتم و خواستم روش بشینم ڪه چشمم خورد به یه جعبه ڪادو پیچ شده...
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#31
خندیدم و گفتم:توهمه دیگه،توهم
_آره توهمه،بایدم توهم باشه...
خواستم اخم ڪنم ڪه سرشو نزدیڪم آوردو لباش روے لبام نشست..
خشڪم زده بود
دستاش روے پهلوم نشست و محڪم من و چسپوند به خودش...
دستام دور گردنش حلقه شدو ناشیانه همراهیش ڪردم
چه توهم قشنگی..
خشن؟یا حریص؟
نمیدونم ولی لبام ڪز ڪز میڪرد و سر شده بود...
آروم خودشو ازم جدا ڪردو گفت:باید برم،باید برم..
دستمو گرفت و من و سمت تخت برد
من و روے تخت دراز ڪردو گفت:بخواب...
اینو گفت و خودش به سمت بالڪن رفت و دیگه چیزے نفهمیدم
چون چشمام روے هم افتادو خوابم برد
ـــــــــ
با سر درد بدے از خواب پریدم
قلبم روے هزار بود و نگاهی به دور و برم ڪردم.
هیچڪس نبود...
من مطمنم یڪی اینجا بود،ولی یادم نمیاد ڪی بود..
از تخت پایین اومدم و به سمت حموم رفتم و اولین ڪارے ڪه ڪردم دوش گرفتم...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#32
فڪرم درگیر بود،درگیر اینڪه دیشب ڪی پیشم بود...
خداے من بوسیدمش،اولین بوسم
پس چرا یادم نمیاد ڪی بود؟.
ڪمڪم داشت اشڪم در میومد ڪه در اتاقم زده شد و لوڪاس سرشو داخل آوردو گفت:یاسمین؟.
سریع بلند شدم و گفتم:جانم؟
_بیا ناهار
با تعجب گفتم:ناهار؟...
خندیدو گفت:آره ناهار بدو بیا
_الان میام.
لوڪاس رفت و درو بست
بلند شدم و رفتم بیرون..
از پله ها پایین رفتم
به سمتشون رفتم و اولین ڪارے ڪه ڪردم مامانو بوسیدم و نشستم..
ناهار خوردیم و مامان گفت:هدیه هاتو باز نمیڪنی؟.
_حوصله شو ندارم
_توے اتاق بالاست هر وقت خواستی بازشون ڪن...
_مرسی
گفتم و بلند شدم
لوڪاس گفت:ماه دیگه میریم براے ثبت نامت..
_باشه
سریع به سمت بالا رفتم
سمت تختم رفتم و خواستم روش بشینم ڪه چشمم خورد به یه جعبه ڪادو پیچ شده...
۲.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.