دختری از جنس جاسوس(پارت16)
(پنج روز بعد)
از زبان دامیان
انیا دباره امتحانا رو با تقلب ذهن خوانی پشت سر گذاشت بعد از امتحان مهمونی اخر سال بود مادر و پدرها هم بودن من و انیا و بکی و دمتریوس رفتیم خرید و فردا شب رفتیم مهمونی
(فردا)
از زبان انیا
دیروز بعد از خرید رفتم خونه داییم همه اومده بود و یهو داییم به بابام گفت…
یوری:لوید میدونستی انیا دوس پسر داره
انیا:نه خیر(با داد)
لوید:واقعا کی انیا اینجا چه خبره
انیا:هیچی بابا داره اشتباه میکنه
یوری:بیخیال همه میدونیم عاشق دامیانی
لوید هم که از خانواده دامیان زیاد خوشش نمیومد به انیا گفت…
لوید:مگه نگفتم به اون پسر زیاد نزدیک نشو
انیا:بابا اون هم اتاقی و هم گروهی و هم تیمیمه من باید باهاش دوس باشم
(زمان حال)
ذهن انیا:خلاصه یه جنگ جهانی هم سر اون قضیه داشتیم ینی خدا نگم دایی رو چیکار کنه
از زبان بکی
مهمونی عالی پیش رفت از فرداش مدرسه تعطیل بود تا پاییز
از زبان انیا
ذهن انیا:من زیاد عاشق دامیان نیستم ولی میدونم دامیان عاشق منه
همینطور که تو این فکرا بود یادم اومد ما قراره خونه مجردی زندگی تازه بدون خدمتکار ولی ما که ماشین برای رفت و امد نداریم که یهو صدای بوق شنیدم اون ور رو نگا کردم دامیان با یه اوودی جلوم وایساد دستشو کرد لای موهاشو و تکیه داد به ماشین واو عجب ماشینی تازه سیاه هم هست یهویی پشت ماشین دامیان یه بنز پارک کرد دمتریوس شیشه رو داد پایین و به بکی گفت بپر بالا من خیلی حسودیم شد ولی کنار دامیان نشستم وسط راه دامیان خواست یکم برای بکی و دمتریوس قیافه بگیره پس به دکمه زد سقف ماشین باز شد و رفت تو صندق عقب خیلی خفن بود اما دمتریوس یکی از لبخند های معروف منو نشون دامیان داد و سقف ماشین رو باز کرد
از زبان دامیان
میدونستم انیا زیاد از من خوشش نمیاد اما باید انیا رو عاشق خودم کنم همین طور که تو فکر بودم یه چیز افتاد روم کنارمو نگا کردم انیا خوابش برده بود و افتاده بود رو پاهای من،من هم دیگه از البالو هم قرمزتر شده بدم
از زبان دامیان
انیا دباره امتحانا رو با تقلب ذهن خوانی پشت سر گذاشت بعد از امتحان مهمونی اخر سال بود مادر و پدرها هم بودن من و انیا و بکی و دمتریوس رفتیم خرید و فردا شب رفتیم مهمونی
(فردا)
از زبان انیا
دیروز بعد از خرید رفتم خونه داییم همه اومده بود و یهو داییم به بابام گفت…
یوری:لوید میدونستی انیا دوس پسر داره
انیا:نه خیر(با داد)
لوید:واقعا کی انیا اینجا چه خبره
انیا:هیچی بابا داره اشتباه میکنه
یوری:بیخیال همه میدونیم عاشق دامیانی
لوید هم که از خانواده دامیان زیاد خوشش نمیومد به انیا گفت…
لوید:مگه نگفتم به اون پسر زیاد نزدیک نشو
انیا:بابا اون هم اتاقی و هم گروهی و هم تیمیمه من باید باهاش دوس باشم
(زمان حال)
ذهن انیا:خلاصه یه جنگ جهانی هم سر اون قضیه داشتیم ینی خدا نگم دایی رو چیکار کنه
از زبان بکی
مهمونی عالی پیش رفت از فرداش مدرسه تعطیل بود تا پاییز
از زبان انیا
ذهن انیا:من زیاد عاشق دامیان نیستم ولی میدونم دامیان عاشق منه
همینطور که تو این فکرا بود یادم اومد ما قراره خونه مجردی زندگی تازه بدون خدمتکار ولی ما که ماشین برای رفت و امد نداریم که یهو صدای بوق شنیدم اون ور رو نگا کردم دامیان با یه اوودی جلوم وایساد دستشو کرد لای موهاشو و تکیه داد به ماشین واو عجب ماشینی تازه سیاه هم هست یهویی پشت ماشین دامیان یه بنز پارک کرد دمتریوس شیشه رو داد پایین و به بکی گفت بپر بالا من خیلی حسودیم شد ولی کنار دامیان نشستم وسط راه دامیان خواست یکم برای بکی و دمتریوس قیافه بگیره پس به دکمه زد سقف ماشین باز شد و رفت تو صندق عقب خیلی خفن بود اما دمتریوس یکی از لبخند های معروف منو نشون دامیان داد و سقف ماشین رو باز کرد
از زبان دامیان
میدونستم انیا زیاد از من خوشش نمیاد اما باید انیا رو عاشق خودم کنم همین طور که تو فکر بودم یه چیز افتاد روم کنارمو نگا کردم انیا خوابش برده بود و افتاده بود رو پاهای من،من هم دیگه از البالو هم قرمزتر شده بدم
۴.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.