رفیقی داشتم که میگفت

رفیقی داشتم که می‌گفت:
«اینجا ـ جزیرۀ مجنون ـ جای دیوانه‌هاست. دیوانه‌هایی که عاشق‌اند. عاشقانی که می‌خواهند از راه میان‌بُر به خدا برسند.»

تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیرۀ مجنون.
همان دمدمای صبح. گرما بالای سی درجه بود و رطوبت هوا بالای هفتاد درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی، بالا‌پوشمان، فقط یک زیر‌پیراهن سفید و خیس بود.
آنجا، کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نی‌زارها دراز به دراز خوابیده بود.
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: «راست گفتی که مجنون جای دیوانه‌هاست.»
رفیق راه ـ جلیل شرفی ـ گفت: «فعلاً چاره‌ای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این عاقل دیوانه‌نما بپرسیم. از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلدِ راه.»
پرسیدم: «اخوی، ما راه را گم کرده‌ایم. سه‌راه همت کدام طرف است؟»
دو کلمه بیشتر نگفت: «مستقیم برو، می‌رسی به همت.»
آن ‌قدر بی‌خیال و بی‌محل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. در پاسخ خِسّت به خرج داده بود.
ولی همین دو کلمۀ مختصر را با رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم؛
اول اینکه، راه رسیدن به همت راه مستقیم است.
دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم، همت می‌خواهد.
و سوم اینکه راه همت، راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت. تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد می‌رسید.
یک ماه بعد، همان‌ جا، از جزیرۀ مجنون، رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.»

#وقتی_مهتاب_گم_شد
دیدگاه ها (۰)

بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش ...

بسیج مدرسه عشق است

💬 ابتکار هوشمندانه سرباز روس برای سنجش عیار انسانیت!🔹️یک سرب...

جنگ ترکیبی دشمنوقتی کارت‌ها به مرور رو می‌شود:بعد از مولوی ع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط