فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part53
"ویو ات"
چند قدم عقب رفتم...داشتم خاطراتمون و مرور میکردم...باورم نمیشد...نه...این امکان نداره...!مطمئنم تهیونگ نیست...نیست!!!!
ات:ت..ت...تهیونگ؟
تهیونگ:جانم؟
ات:خ..خودتی؟
تهیونگ با سر تایید کرد...
هنوز داشتم عقب عقب میرفتم...ولی واستادم...میشد دوباره بغلش کنم؟؟؟میشه دوباره حس کنم نزدیک بودن بهش رو؟؟
همه ی اون راه و بدو بدو طی کردم و پریدم تو بغلش...
سخت بود گریه نکردن...ولی باید گریه میکردم...نتونستم بغضم و قورت بدم و اشکام سرازیر شد...تهیونگ دستش و گذاشته بود روی موهام...و نوازش میکرد...چشمم افتاد به شوگا...که داشت نگاهمون میکرد...چند قدم ازمون فاصله داشت...اونم مثل من باورش نمیشد و توی شک بود...سعی کردم بهش فکر نکنم...نفس عمیقی کشیدم...گذاشتم عطر تنش بره توی بینیم
ات:میدونی چقدر منتظرت موندم؟عوضی چرا انقدر دیر کردی؟!
تهیونگ هیچی نگفت و من ادامه دادم
ات:میدونم...میدونم باهات بد صحبت کردم...ولی..ولی دست خودم نبود!منو ...ببخش تهیونگ...من و از اینجا نجات بده... دیگه نمیتونم اینجا نفس بکشم...دارم دیوونه میشم!
چشمام و بستم...گریه کردم...که حس کردم یکی داد زد
شوگا:ات(داد)
چشمام و باز کردم تا ببینم چه خبر شده...که جونگ کوک و دیدم درحالی که داشت میمود سمتمون
از توی بغل تهیونگ اومدم بیرون...نمیخواستم دوباره از دستش بدم...دستش و گرفتم ...جونگ کوک اومد و دقیقا روبرومون وایستاد! و دستش و برد بالا و خواست بزنه توی گوشم که تهیونگ دستش و گرفت
تهیونگ:بهش دست نزن!
جونگ کوک دستش و محکم از دست تهیونگ بیرون اورد
کوک:تو خفه شو!مگه بهت نگفتم حق نداری بیای اینجا...پس اینجا چه غلطی میکنی؟؟هان؟؟؟گمشو برو بیرون!(داد)
ات:درست صحبت کن باهاش اشغال!!!اون هیچ جا نمیره!و اگه بره منم باهاش میرم!چون از این زندگی مزخرفی که تو برام ساختی متنفرم و یک دقیقه دیگه هم اینجا نمیمونم...!بریم تهیونگ
کوک:میخوای بری؟مگه دست خودته؟او...پس فکر کنم تهیونگ یه چیزایی رو بهت نگفته...حق داره...
برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم
متعجب داشت به کوک نگاه میکرد!
ات:چ..چیو نگفته؟
خماریییییییییی🙃❤
#part53
"ویو ات"
چند قدم عقب رفتم...داشتم خاطراتمون و مرور میکردم...باورم نمیشد...نه...این امکان نداره...!مطمئنم تهیونگ نیست...نیست!!!!
ات:ت..ت...تهیونگ؟
تهیونگ:جانم؟
ات:خ..خودتی؟
تهیونگ با سر تایید کرد...
هنوز داشتم عقب عقب میرفتم...ولی واستادم...میشد دوباره بغلش کنم؟؟؟میشه دوباره حس کنم نزدیک بودن بهش رو؟؟
همه ی اون راه و بدو بدو طی کردم و پریدم تو بغلش...
سخت بود گریه نکردن...ولی باید گریه میکردم...نتونستم بغضم و قورت بدم و اشکام سرازیر شد...تهیونگ دستش و گذاشته بود روی موهام...و نوازش میکرد...چشمم افتاد به شوگا...که داشت نگاهمون میکرد...چند قدم ازمون فاصله داشت...اونم مثل من باورش نمیشد و توی شک بود...سعی کردم بهش فکر نکنم...نفس عمیقی کشیدم...گذاشتم عطر تنش بره توی بینیم
ات:میدونی چقدر منتظرت موندم؟عوضی چرا انقدر دیر کردی؟!
تهیونگ هیچی نگفت و من ادامه دادم
ات:میدونم...میدونم باهات بد صحبت کردم...ولی..ولی دست خودم نبود!منو ...ببخش تهیونگ...من و از اینجا نجات بده... دیگه نمیتونم اینجا نفس بکشم...دارم دیوونه میشم!
چشمام و بستم...گریه کردم...که حس کردم یکی داد زد
شوگا:ات(داد)
چشمام و باز کردم تا ببینم چه خبر شده...که جونگ کوک و دیدم درحالی که داشت میمود سمتمون
از توی بغل تهیونگ اومدم بیرون...نمیخواستم دوباره از دستش بدم...دستش و گرفتم ...جونگ کوک اومد و دقیقا روبرومون وایستاد! و دستش و برد بالا و خواست بزنه توی گوشم که تهیونگ دستش و گرفت
تهیونگ:بهش دست نزن!
جونگ کوک دستش و محکم از دست تهیونگ بیرون اورد
کوک:تو خفه شو!مگه بهت نگفتم حق نداری بیای اینجا...پس اینجا چه غلطی میکنی؟؟هان؟؟؟گمشو برو بیرون!(داد)
ات:درست صحبت کن باهاش اشغال!!!اون هیچ جا نمیره!و اگه بره منم باهاش میرم!چون از این زندگی مزخرفی که تو برام ساختی متنفرم و یک دقیقه دیگه هم اینجا نمیمونم...!بریم تهیونگ
کوک:میخوای بری؟مگه دست خودته؟او...پس فکر کنم تهیونگ یه چیزایی رو بهت نگفته...حق داره...
برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم
متعجب داشت به کوک نگاه میکرد!
ات:چ..چیو نگفته؟
خماریییییییییی🙃❤
۸.۱k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.