p.6 Rosaline
p.6 Rosaline
با همون صدای موزیک همیشگی چشمامو باز کردم...خیلی خوابم میومد ولی چاره چی بود اکه بیدار نمیشدم پدرمو در میاورد...
یهو اتفاقای دیشب یادم اومد...یه لبخند موذیانه نشست روی لبم...بچرخ تا بچرخیم اقای جئون... پتومو کشیدم رو سرم و نفهمیدم کی خوابم برد...
.........
_رائل... رائلللللل....مردی؟
آروم لای چشممو باز کردم که با صورت مضطرب هاری مواجه شدم...کلافه نشستم تو جام و دستی بهموهام کشیدم
+ساعت چنده؟
_دوازده
چشمام گرد شد...یعنی تا دوازده خوابیدم؟
دوییدم سمت دستشویی و صورتمو شستم وخشک کردم...وای خدا تا دوازده خوابیدم...
حوله رو پرت کردم تو صورت هاری ودوییدم سمت ایینه و شونه رو ورداشتم... اصلا چرا دارم عجله میکنم؟ به کسی چه ربطی داره که تا الان خواب بودم؟
خیلی اروم شونه رومیکشیدم روموهام...
_رائل داری چیکارمیکنی؟ جئون امروز بخاطر تو شرکتم نرفته....
خیلی بی تفاوت گفتم:
+به من چه؟ میخواد تنبلیاشمبندازه گردن من؟
_خنگ...به دکتر چا گفته بود زخمتو ببینه...بعد دیگه خودشم پیشش موند...نیومدی دکتر چا همرفت...
برگشتم سمتش
+منکه خیلی واضح گفتم نیازی نیست...
چشماشو گرد کرد...
_چه مرگته تو؟ دلت میخواد بمیری؟
+اونی که باید بمیره راست راست داره راهمیره...من چرا بمیرم(زبونت لال دختره بیشعور😐😂)
نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
_نمیدونم...شاید دیشب یه چیزی خوردهتو سرت...من میرم توعم تا ۵ دقیقه دیگه تو اشپزخونه باش...
و رفت بیرون ودرو بست...
شروع کردم با خودم ور ور کردن جلوی اینه...
+مرتیکه بیشعور منو به زورگرفته اورده اینجا از کاروزندگیم افتادم...
موهامو با حرص محکم بالای سرم بستم وادامه دادم:
+حالام باید دستوراشو بشنوم...منکه کلفتش نیستم...بره کلفت بگیره... اصلا مگه خودش تنها نیست ؟ اینهمه خدمتکار واسه چشه...یکی مسئول جمع کردن اتاقشه...یکی حمومو واسش گرم میکنه...یکی کف روی قهوشو میگیره..یکی کمدشوتمیز میکنه...شلخته..خودت جمع کن دیگه...
لباسامو عوض کردم و راه افتادم سمت در و بازش کردم
با دیدن کوک که دست به جیب دم اتاقم وایساده بود چشمام گرد شد...
پایینو نگاه میکرد و لباشوروی هم فشار میداد...
یعنی شنیده؟ خاک بر سرم کنن...حالا چیکار کنم
دوباره حرفای دیشبش یادم اومد
به من چه بزار بشنوه...
دستمو تکیهدادم به چارچوب در و شروع کردم با صدا آدامس جوییدن...با تعجب داشت نگام میکرد...خاک برسرت کنن رائل این چه رفتاریه...
+کاری داشتین بامن؟
دستی به یقه ش کشید و گفت:
+فکر کنم اشتباه گرفتی اینجا کجاست
ادامسمو باد کردم
_اینجا اتاق منه ...
اومد سمتم...هر قدم عقب میرفتم یه قدم میومد جلو..تا جایی که افتادم روتخت...رفت وعقبتر وایساد..
پوزخند زد
+میبینم حتی نمیتونی از اتاقت دفاع کنی که کسی نیاد توش...
با همون صدای موزیک همیشگی چشمامو باز کردم...خیلی خوابم میومد ولی چاره چی بود اکه بیدار نمیشدم پدرمو در میاورد...
یهو اتفاقای دیشب یادم اومد...یه لبخند موذیانه نشست روی لبم...بچرخ تا بچرخیم اقای جئون... پتومو کشیدم رو سرم و نفهمیدم کی خوابم برد...
.........
_رائل... رائلللللل....مردی؟
آروم لای چشممو باز کردم که با صورت مضطرب هاری مواجه شدم...کلافه نشستم تو جام و دستی بهموهام کشیدم
+ساعت چنده؟
_دوازده
چشمام گرد شد...یعنی تا دوازده خوابیدم؟
دوییدم سمت دستشویی و صورتمو شستم وخشک کردم...وای خدا تا دوازده خوابیدم...
حوله رو پرت کردم تو صورت هاری ودوییدم سمت ایینه و شونه رو ورداشتم... اصلا چرا دارم عجله میکنم؟ به کسی چه ربطی داره که تا الان خواب بودم؟
خیلی اروم شونه رومیکشیدم روموهام...
_رائل داری چیکارمیکنی؟ جئون امروز بخاطر تو شرکتم نرفته....
خیلی بی تفاوت گفتم:
+به من چه؟ میخواد تنبلیاشمبندازه گردن من؟
_خنگ...به دکتر چا گفته بود زخمتو ببینه...بعد دیگه خودشم پیشش موند...نیومدی دکتر چا همرفت...
برگشتم سمتش
+منکه خیلی واضح گفتم نیازی نیست...
چشماشو گرد کرد...
_چه مرگته تو؟ دلت میخواد بمیری؟
+اونی که باید بمیره راست راست داره راهمیره...من چرا بمیرم(زبونت لال دختره بیشعور😐😂)
نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
_نمیدونم...شاید دیشب یه چیزی خوردهتو سرت...من میرم توعم تا ۵ دقیقه دیگه تو اشپزخونه باش...
و رفت بیرون ودرو بست...
شروع کردم با خودم ور ور کردن جلوی اینه...
+مرتیکه بیشعور منو به زورگرفته اورده اینجا از کاروزندگیم افتادم...
موهامو با حرص محکم بالای سرم بستم وادامه دادم:
+حالام باید دستوراشو بشنوم...منکه کلفتش نیستم...بره کلفت بگیره... اصلا مگه خودش تنها نیست ؟ اینهمه خدمتکار واسه چشه...یکی مسئول جمع کردن اتاقشه...یکی حمومو واسش گرم میکنه...یکی کف روی قهوشو میگیره..یکی کمدشوتمیز میکنه...شلخته..خودت جمع کن دیگه...
لباسامو عوض کردم و راه افتادم سمت در و بازش کردم
با دیدن کوک که دست به جیب دم اتاقم وایساده بود چشمام گرد شد...
پایینو نگاه میکرد و لباشوروی هم فشار میداد...
یعنی شنیده؟ خاک بر سرم کنن...حالا چیکار کنم
دوباره حرفای دیشبش یادم اومد
به من چه بزار بشنوه...
دستمو تکیهدادم به چارچوب در و شروع کردم با صدا آدامس جوییدن...با تعجب داشت نگام میکرد...خاک برسرت کنن رائل این چه رفتاریه...
+کاری داشتین بامن؟
دستی به یقه ش کشید و گفت:
+فکر کنم اشتباه گرفتی اینجا کجاست
ادامسمو باد کردم
_اینجا اتاق منه ...
اومد سمتم...هر قدم عقب میرفتم یه قدم میومد جلو..تا جایی که افتادم روتخت...رفت وعقبتر وایساد..
پوزخند زد
+میبینم حتی نمیتونی از اتاقت دفاع کنی که کسی نیاد توش...
۳.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.