پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part36
ویو ماریانا
بعد از اتفاق دیشب فکرم پیش دابی بود که الان حالش چطوره که یه دفعه دیدم یکی پشت سرم گف سلااام پرنسس من
چون فهمیدم کیه یه پوزخندی زدمو برگشتم سمتش
: علیک سلام، بازم که عینه پرنده بی خبر اومدی
د: خب این عادته منه ببخشید
: خب حالا، حالت چطوره خوبی؟
د: بله خیلی خوبم تومدم حال شمارو بپرسم
: منم خوبم
د: جادو سمی بود تاثیری نداشت؟
: نه نداش اثرشو از بین بردیم
د: اوو ارباب این کارو کرد
: اره.... یه لحظه وایسا بینم اصلا به تو چه یه جوری اثرش رفت دیگه
د: باشه معذرت میخوام خب الان کجا میری
: میرم پیش بچه ها
د: او نه نمیشه همینجا بمونی؟
: نه نمیشه
د: خواهش میکنم
: دابی تو منو چیکار داری
د: باشه بابا، خیلی خوبه منو پشمالو... یعنی پامپیم بازی میکنیم
برگشتم سمت پامپی که دیدم چشای کوچولوش شده اندازه توپو داره منو نکا میکنه خندم گرف
روبه دابی گفتم
: باشه فقط قول بده اذیتش نکنی و اروم بازی کنین
د: البتههه😀
از اتاق رفتم بیرون پیش پسرا (هری،رون،دوقلوها برادرای رون)
: سلاام
بچه ها: سلااام
هری: چطوری؟
: خوبم تو چطوری؟
هری: منم خوبم
: دخترا کجان
دوقلوها: خوابن
: چی 😳 الان هرماینیم؟
دوقلوها: بلههه
: ولی اخه چرا صب کن برم ببینم
رون اومد جلوم: نههه، بذار بخوابن زشته بیدارشون کنی
: برو بینم بابا الان واس چی خوابیدن
فرد: عاا ولشون کن بیاین ما بریم تو حیاط قدم بزنیم
هری: اره بابا دخترارو ولش خودمون حال کنیم
دیدم که یه جورایی مشکوک میزنن و بهم چشم غره میرن اما به رو خودم نیاوردم تا ببینم امروز چه خبریه
تقریبا 2 ساعتی گذشته بود و پسرا به نحو احسنت مسخره بازی در اورده بودن و حوصلم به شدت سررفته بود که بلند شدن با داد گفتم بسهه دیگه میرم پیش دخترا من
که دیدم افتادن پشت سرم اما به راهم ادامه دادمو رفتم تو اتاقشون که دیدم تختشون مرابه و نیستن با عصبانیت پسرارو نگا کردم که دیذم زل زدن به دیوار رفتم سمت سالن بزرگ که دیدم اینا هی جلومو میگیرن ولی اهمیتی ندادمو درو باز کردم که یه دفعه دیدم چند تا باد کنک پشت سرهم ترکیدنو اهنگ خوندن
با ریتم بخونید🥳🥰تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک ماری هی تولدت مبارک هووووووو 👏🏻👏🏻👏🏻😍
نگا کردم دیدم هرماینی، سوفی، ملیس، جینی، لونا،پرفسور مکگوناگال،هاگرید،پدرو دابی و بقیه بچه ها همشون برنامه تولدیکه به کل فراموش کردمو ترتیب دیدن چشام پر اشک شد
: وای خدا، اینا برا منه
هرماینی: بله.
: از همتون خیلی ممنونم 😍
همه: خواهش میکنیم
به ترتیب هنشونو بغل کردم پرفسور مکگوناگال، پدر، دخترا و پسرا همشون...
#part36
ویو ماریانا
بعد از اتفاق دیشب فکرم پیش دابی بود که الان حالش چطوره که یه دفعه دیدم یکی پشت سرم گف سلااام پرنسس من
چون فهمیدم کیه یه پوزخندی زدمو برگشتم سمتش
: علیک سلام، بازم که عینه پرنده بی خبر اومدی
د: خب این عادته منه ببخشید
: خب حالا، حالت چطوره خوبی؟
د: بله خیلی خوبم تومدم حال شمارو بپرسم
: منم خوبم
د: جادو سمی بود تاثیری نداشت؟
: نه نداش اثرشو از بین بردیم
د: اوو ارباب این کارو کرد
: اره.... یه لحظه وایسا بینم اصلا به تو چه یه جوری اثرش رفت دیگه
د: باشه معذرت میخوام خب الان کجا میری
: میرم پیش بچه ها
د: او نه نمیشه همینجا بمونی؟
: نه نمیشه
د: خواهش میکنم
: دابی تو منو چیکار داری
د: باشه بابا، خیلی خوبه منو پشمالو... یعنی پامپیم بازی میکنیم
برگشتم سمت پامپی که دیدم چشای کوچولوش شده اندازه توپو داره منو نکا میکنه خندم گرف
روبه دابی گفتم
: باشه فقط قول بده اذیتش نکنی و اروم بازی کنین
د: البتههه😀
از اتاق رفتم بیرون پیش پسرا (هری،رون،دوقلوها برادرای رون)
: سلاام
بچه ها: سلااام
هری: چطوری؟
: خوبم تو چطوری؟
هری: منم خوبم
: دخترا کجان
دوقلوها: خوابن
: چی 😳 الان هرماینیم؟
دوقلوها: بلههه
: ولی اخه چرا صب کن برم ببینم
رون اومد جلوم: نههه، بذار بخوابن زشته بیدارشون کنی
: برو بینم بابا الان واس چی خوابیدن
فرد: عاا ولشون کن بیاین ما بریم تو حیاط قدم بزنیم
هری: اره بابا دخترارو ولش خودمون حال کنیم
دیدم که یه جورایی مشکوک میزنن و بهم چشم غره میرن اما به رو خودم نیاوردم تا ببینم امروز چه خبریه
تقریبا 2 ساعتی گذشته بود و پسرا به نحو احسنت مسخره بازی در اورده بودن و حوصلم به شدت سررفته بود که بلند شدن با داد گفتم بسهه دیگه میرم پیش دخترا من
که دیدم افتادن پشت سرم اما به راهم ادامه دادمو رفتم تو اتاقشون که دیدم تختشون مرابه و نیستن با عصبانیت پسرارو نگا کردم که دیذم زل زدن به دیوار رفتم سمت سالن بزرگ که دیدم اینا هی جلومو میگیرن ولی اهمیتی ندادمو درو باز کردم که یه دفعه دیدم چند تا باد کنک پشت سرهم ترکیدنو اهنگ خوندن
با ریتم بخونید🥳🥰تولدت مبارک، تولدت مبارک، تولدت مبارک ماری هی تولدت مبارک هووووووو 👏🏻👏🏻👏🏻😍
نگا کردم دیدم هرماینی، سوفی، ملیس، جینی، لونا،پرفسور مکگوناگال،هاگرید،پدرو دابی و بقیه بچه ها همشون برنامه تولدیکه به کل فراموش کردمو ترتیب دیدن چشام پر اشک شد
: وای خدا، اینا برا منه
هرماینی: بله.
: از همتون خیلی ممنونم 😍
همه: خواهش میکنیم
به ترتیب هنشونو بغل کردم پرفسور مکگوناگال، پدر، دخترا و پسرا همشون...
۳.۳k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.