عشق نیست... نفرته! p ⁹
بچه ها مجبورم پارت 9 رو یسری تغییر بدم چون گزارش دادین 🥲
از زبان ا/ت :
از خواب بلند شدم. ساعت 1 بود.. خیلی خوابیدم. .
رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون.
اون لباسا اصلا راحت نبود برای خونه. با حوله رفتم بیرون دنبال لباس.
یه هودیه مشکی رو دسته مبل بود، نمیدونم برای کیه ولی مهم نیست. یهو صدای تیر اومد که قلبم تیر کشید.
سریع رفتم هودی رو پوشیدم و رفتم تو حیاط عمارت دنبال صدا.
یکم جلو تر سمت راست یه پله بود به سمت زیر زمین (می خورد به زیر حیاط )
دوباره صدای تیر از همونجا اومد که ایندفعه بد قلبم تیر کشید.
از پله رفتم پایین. در نیمه باز بود. ازش نگاه کردم....
یه سالن بزرگ بود. همه جاش سیاه بود.
دوتا درم تو اتاق بود رو یکی زده بود w.c (سرویس بهداشتی )
ولی اون یکی چیزی روش نبود.
یسری آدمک بود(اسمشو نمیدونم 😂)که شوگا داشت بهشون تیر میزد و رو گوشاش گوش گیر گذاشته بود.
ی تیر دیگه زد که دیگه واقعا داشتم از ترس میموردم.
از صدای تیر متنفرم. اون تیر روزی به یه آدم میخوره. اونم معلوم نیست به چه دلیلی.
شوگا چشم بندشو برداشت و برگشت که بزاره رو میز پشتش که با من روبرو شد. چشام از ترس گرد شد.
می خواستم برم بیرون که شوگا گرفتم و اوردم تو و درو بست و چسبوندم به در.
گفت : اینجا چیکار میکنی؟ (جدی ولی اروم)
گفتم : ص... صدای تیر اومد ... ترسیدم.. اومدم ببینم صدای چیه.
گفت : یادم نیست اجاره داده باشم بیای اینجا؟
یلحظه عصبی شدم بی دلیل بی دلیل
گفتم : نگفتیم اجاره نمیدی!
یه صدا از سمت دری که روش چیزی ننوشته بود اومد .
صدای تهیونگ بود... اگه اشتباه نکنم همون دوست شوگا.
تهیونگ می گفت : شوگا مژده بده. یوجین قراره بیاد اینجا فکر کنم نقشه گرفت. اگه سهام و بده کارمون با ا/ت هم تمومه میتونیم پسش بدیم. خوب با ا/ت تهدیدش کردی!!!
تعجب کرده بودم. تهیونگ درو باز کرد و تا منو دید گفت : شوگا تو نگفتی که...
گفتم : شوما دوتا عموی منو تهدید کردین بخاطر یه سهاممم؟ (داد)
شوگا گفت : صداتو برای من بالا نبر (داد)
گفتم : می برم می خوای چیکار کنی هااااا؟
درو سریع باز کردم که برم . از پله ها رفتم بالا که یه ماشین مشکی دیدم وسط حیاط بود.
یه مردم بغل ماشین با 8 تا بادیگارد وایستاده بود.
یکم که دقت کردم عمو یوجینم بود....
(نکته :ا/ت 2 عمو داره.. که یکیش یوجینه و اون یکی برادره یوجین که میشه بابای سولی)
بلند داد زدم : عمو یوجین! (با گریه)
سریع رفتم بغلش و اونم بغلم کرد.
عمو یوجین گفت : ا/ت... خوبی؟ کاریت نکردن؟ دلم برات تنگ بود.
گفتم : تو خیلی دروغگویی!!!
ازش جدا شدم و گفتم : تو مافیا بودنت رو ازم مخفی کردی که چی؟؟؟
هیچی نگفت که یهو....
شوگا از پشت داد زد :ا/ت رو بفرست اینجا تا سهام رو بهمون ندی خبری ازش نیست.
یوجینم تفنگشو گرفت سمت شوگا و گفت : به همین خیال باش سهام و نمیدم!
دو نفر از ادمای شوگا اومدن و منو گرفتن بردن پیش شوگا.
یوجین گفت : ولش کنید. ( داد)
شوگا گفت : تا سهام و ندی ا/ت پیش ما هست (نیشخند)
یوجین گفت : نگران نباش ا/ت بر میگردم.
بعد رفت.
رو به شوگا کردم و گفتم : چی کارم داری؟ (گریه) چرا نمیزاری برم؟ خسته شدم.. هق.
تهیونگ گفت : من میرم شرکت.
شوگا تایید کرد و منو برد تو خونه.
رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو سالن رو مبل نشستم و تلوزیون رو روشن کردم و شوگا داشت میرفت طبقه بالا که گفتم : جوابمو ندادییییی!
گفت : وایسا ببینم این هودیه من نیست؟
اومد پایین سمتم و گفت : چرا تنت کردی؟
گفتم : من از کجا بدونم ماله کیه می خواستی بزاری سر جاش!
بعدشم من لباس ندارم.
یهو یکی از بادیگاردا اومد تو و گفت : لباسای خانم رو اوردم.
شوگا گفت : گفتم لباساتو از خونت بیارن. حالا میتونی هودیمو پس بدی!
رفتم ساک لباسامو گرفتم و رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم.
یه نیم تنه سفیده آستین کوتاه جذب پوشیدم با شلوار بلند جذب مشکی.
رفتم پایین پیش شوگا و هودی رو گرفتم سمتش و گفتم : بیا هودیت... ببخشید برش داشتم.
گفت : مهم نیست... مرسی.
۰۰۰۰۰۰
خب لایک 🍫
کامنت 🍫
و ببخشید دیر شد امتحانام زیاد بود 🙂
درخواستی داشتی بگو 😁
گزارش نکنیدااااا
از زبان ا/ت :
از خواب بلند شدم. ساعت 1 بود.. خیلی خوابیدم. .
رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون.
اون لباسا اصلا راحت نبود برای خونه. با حوله رفتم بیرون دنبال لباس.
یه هودیه مشکی رو دسته مبل بود، نمیدونم برای کیه ولی مهم نیست. یهو صدای تیر اومد که قلبم تیر کشید.
سریع رفتم هودی رو پوشیدم و رفتم تو حیاط عمارت دنبال صدا.
یکم جلو تر سمت راست یه پله بود به سمت زیر زمین (می خورد به زیر حیاط )
دوباره صدای تیر از همونجا اومد که ایندفعه بد قلبم تیر کشید.
از پله رفتم پایین. در نیمه باز بود. ازش نگاه کردم....
یه سالن بزرگ بود. همه جاش سیاه بود.
دوتا درم تو اتاق بود رو یکی زده بود w.c (سرویس بهداشتی )
ولی اون یکی چیزی روش نبود.
یسری آدمک بود(اسمشو نمیدونم 😂)که شوگا داشت بهشون تیر میزد و رو گوشاش گوش گیر گذاشته بود.
ی تیر دیگه زد که دیگه واقعا داشتم از ترس میموردم.
از صدای تیر متنفرم. اون تیر روزی به یه آدم میخوره. اونم معلوم نیست به چه دلیلی.
شوگا چشم بندشو برداشت و برگشت که بزاره رو میز پشتش که با من روبرو شد. چشام از ترس گرد شد.
می خواستم برم بیرون که شوگا گرفتم و اوردم تو و درو بست و چسبوندم به در.
گفت : اینجا چیکار میکنی؟ (جدی ولی اروم)
گفتم : ص... صدای تیر اومد ... ترسیدم.. اومدم ببینم صدای چیه.
گفت : یادم نیست اجاره داده باشم بیای اینجا؟
یلحظه عصبی شدم بی دلیل بی دلیل
گفتم : نگفتیم اجاره نمیدی!
یه صدا از سمت دری که روش چیزی ننوشته بود اومد .
صدای تهیونگ بود... اگه اشتباه نکنم همون دوست شوگا.
تهیونگ می گفت : شوگا مژده بده. یوجین قراره بیاد اینجا فکر کنم نقشه گرفت. اگه سهام و بده کارمون با ا/ت هم تمومه میتونیم پسش بدیم. خوب با ا/ت تهدیدش کردی!!!
تعجب کرده بودم. تهیونگ درو باز کرد و تا منو دید گفت : شوگا تو نگفتی که...
گفتم : شوما دوتا عموی منو تهدید کردین بخاطر یه سهاممم؟ (داد)
شوگا گفت : صداتو برای من بالا نبر (داد)
گفتم : می برم می خوای چیکار کنی هااااا؟
درو سریع باز کردم که برم . از پله ها رفتم بالا که یه ماشین مشکی دیدم وسط حیاط بود.
یه مردم بغل ماشین با 8 تا بادیگارد وایستاده بود.
یکم که دقت کردم عمو یوجینم بود....
(نکته :ا/ت 2 عمو داره.. که یکیش یوجینه و اون یکی برادره یوجین که میشه بابای سولی)
بلند داد زدم : عمو یوجین! (با گریه)
سریع رفتم بغلش و اونم بغلم کرد.
عمو یوجین گفت : ا/ت... خوبی؟ کاریت نکردن؟ دلم برات تنگ بود.
گفتم : تو خیلی دروغگویی!!!
ازش جدا شدم و گفتم : تو مافیا بودنت رو ازم مخفی کردی که چی؟؟؟
هیچی نگفت که یهو....
شوگا از پشت داد زد :ا/ت رو بفرست اینجا تا سهام رو بهمون ندی خبری ازش نیست.
یوجینم تفنگشو گرفت سمت شوگا و گفت : به همین خیال باش سهام و نمیدم!
دو نفر از ادمای شوگا اومدن و منو گرفتن بردن پیش شوگا.
یوجین گفت : ولش کنید. ( داد)
شوگا گفت : تا سهام و ندی ا/ت پیش ما هست (نیشخند)
یوجین گفت : نگران نباش ا/ت بر میگردم.
بعد رفت.
رو به شوگا کردم و گفتم : چی کارم داری؟ (گریه) چرا نمیزاری برم؟ خسته شدم.. هق.
تهیونگ گفت : من میرم شرکت.
شوگا تایید کرد و منو برد تو خونه.
رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو سالن رو مبل نشستم و تلوزیون رو روشن کردم و شوگا داشت میرفت طبقه بالا که گفتم : جوابمو ندادییییی!
گفت : وایسا ببینم این هودیه من نیست؟
اومد پایین سمتم و گفت : چرا تنت کردی؟
گفتم : من از کجا بدونم ماله کیه می خواستی بزاری سر جاش!
بعدشم من لباس ندارم.
یهو یکی از بادیگاردا اومد تو و گفت : لباسای خانم رو اوردم.
شوگا گفت : گفتم لباساتو از خونت بیارن. حالا میتونی هودیمو پس بدی!
رفتم ساک لباسامو گرفتم و رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم.
یه نیم تنه سفیده آستین کوتاه جذب پوشیدم با شلوار بلند جذب مشکی.
رفتم پایین پیش شوگا و هودی رو گرفتم سمتش و گفتم : بیا هودیت... ببخشید برش داشتم.
گفت : مهم نیست... مرسی.
۰۰۰۰۰۰
خب لایک 🍫
کامنت 🍫
و ببخشید دیر شد امتحانام زیاد بود 🙂
درخواستی داشتی بگو 😁
گزارش نکنیدااااا
۶.۳k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.