My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁴¹
جیمین « جیسو رو به بخش منتقل کردند و بهش آرام بخش زدند تا استراحت کنه...رفتم توی اتاقش و روی صندلی کنار تختش نشستم....کوچولوی مهربون من....از اینکه هیچوقت نتونستم مثل یه محافظ تو زندگیت باشم...باید منو ببخشی...بوسه ای آروم روی دستش زدم و از اتاقش بیرون رفتم...
۳ روز بعد//
راوی « حال جیسو بهتر شده بود و دکتر گفته بود میتونه مرخص بشه البته اینو یادآوری کرده بود که هرچه سریع تر باید عمل انجام بشه....
هایون « جیمین درحالی که جیسو رو بغل کرده بود از بیمارستان اومد بیرون....اونقدری دلتنگش بودم که فرصت ندادم برسند به ماشین و مثل میگ میگ به سمتشون رفتم و جیسو رو توی بغلم گرفتم....خوبی قربونتبرم؟
جیسو « اونییی....دلم برات تنگ شده بود^^
اوهوم خیلی حالم خوفه...عههه عمو هوشوک، خاله یونجی، خاله میشا(میچا) خاله میا(میلا)
هیانیییی
لی هیان « باز تو به من گفتی هیانی وروجک؟
جیسو « همشون بخاطل من اومدن؟
یونگی « بله...چون هممون نگرانـــــت بودیم
جیسو « ^^
جیمین « خیلی خب...بریم بچه ها؟
هوسوک « بریم...
راوی « تقریبا نزدیک غروب بود و بچه ها سوار ون شدند و به سمت عمارت راه افتادند...
عمارت//
هایون « از اونجایی که سه روز تمام توی بیمارستان بودم و تازه به عمارت رسیده بودم باید یه حموم درست حسابی میکردم....اندازه یه دنیا دلم برای خانم هان، یوجی و یونجون، چانهو و خانم کو تنگ شده بود...هرچند یونجی گفته بود خانم کو دیگه اینجا کار نمیکنه...چون به تیم پیوسته بودم دیگه نیازی نبود توی خوابگاه خدمتکارا باشم...یونگی برام یه اتاق جدید کنار اتاق یونجی گذاشتع بود...
وارد اتاق جدیدم شدم و عملا برگام ریخ ◕‿◕
تم صورتی کمرنگ و سفید داشت...یه تخت خواب عروسکی و کمد دیواری...میز آرایشش تکمیل بود و انواع مارک های آرایشی رو داشت...میز مطالعه کوچیکی بود اما چیزای لازم مثل لب تاب، نقشه کارها، بیسیم و...رو داشت...مطمئنه قراره بعد از عملیات از اینجا برم؟...به حموم کوچولو گوشه اتاق نگاهی کردم...حولمو برداشتم و وارد حمام شدم...
.
.
به کمد لباسام نگاهی کردم...لباس راحتی لش طوری مشکی با شلوار راه راه ستش رو برداشتم و موهام رو گوجه ای بستم و از اتلقم بیرون رفتم...
۳ روز بعد//
راوی « حال جیسو بهتر شده بود و دکتر گفته بود میتونه مرخص بشه البته اینو یادآوری کرده بود که هرچه سریع تر باید عمل انجام بشه....
هایون « جیمین درحالی که جیسو رو بغل کرده بود از بیمارستان اومد بیرون....اونقدری دلتنگش بودم که فرصت ندادم برسند به ماشین و مثل میگ میگ به سمتشون رفتم و جیسو رو توی بغلم گرفتم....خوبی قربونتبرم؟
جیسو « اونییی....دلم برات تنگ شده بود^^
اوهوم خیلی حالم خوفه...عههه عمو هوشوک، خاله یونجی، خاله میشا(میچا) خاله میا(میلا)
هیانیییی
لی هیان « باز تو به من گفتی هیانی وروجک؟
جیسو « همشون بخاطل من اومدن؟
یونگی « بله...چون هممون نگرانـــــت بودیم
جیسو « ^^
جیمین « خیلی خب...بریم بچه ها؟
هوسوک « بریم...
راوی « تقریبا نزدیک غروب بود و بچه ها سوار ون شدند و به سمت عمارت راه افتادند...
عمارت//
هایون « از اونجایی که سه روز تمام توی بیمارستان بودم و تازه به عمارت رسیده بودم باید یه حموم درست حسابی میکردم....اندازه یه دنیا دلم برای خانم هان، یوجی و یونجون، چانهو و خانم کو تنگ شده بود...هرچند یونجی گفته بود خانم کو دیگه اینجا کار نمیکنه...چون به تیم پیوسته بودم دیگه نیازی نبود توی خوابگاه خدمتکارا باشم...یونگی برام یه اتاق جدید کنار اتاق یونجی گذاشتع بود...
وارد اتاق جدیدم شدم و عملا برگام ریخ ◕‿◕
تم صورتی کمرنگ و سفید داشت...یه تخت خواب عروسکی و کمد دیواری...میز آرایشش تکمیل بود و انواع مارک های آرایشی رو داشت...میز مطالعه کوچیکی بود اما چیزای لازم مثل لب تاب، نقشه کارها، بیسیم و...رو داشت...مطمئنه قراره بعد از عملیات از اینجا برم؟...به حموم کوچولو گوشه اتاق نگاهی کردم...حولمو برداشتم و وارد حمام شدم...
.
.
به کمد لباسام نگاهی کردم...لباس راحتی لش طوری مشکی با شلوار راه راه ستش رو برداشتم و موهام رو گوجه ای بستم و از اتلقم بیرون رفتم...
۶۴.۲k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.