You love a vampire part 4 (9)
لیلی تو بغل تائو خوابیده بود . صدای چیزی رو احساس کرد . بلند شد و نشست و دنبال صدا گشت. یهو فردی به سمتش اومد
که لیلی به نظرش آشنا بود و جیغ کشید
از جاش پرید و فهمید که دوباره کابوس دیده تائو از خستگی خوابش سنگین شده بود . لیلی گونشو بوسید و از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت . درو خیلی با احتیاط بست . تو راهرو یکی از شمع هارو برداشت و با خودش برد . توی راهرو به اتاقی تو خواب دیده بود و سوهو اونجارو از بچگی ممنوع کرده بود رسید . درش قفل بود اما احساس کرد میدونه کلیدش کجاست زیر یه قاب عکس و نگاه کرد . تابلو رو کمی بلند کرد و پشتش دست کشید . کلید افتاد توی دستش. از خوشحال بالا
پایین پرید و به سمت اتاق رفت و درو باز کرد . اونجا تاریک بود اما با شمع میتونست همجارو ببینه شبیه انباری بود یا زیر شیروونی که وسایلای قدیمی اونجا بودن و روشون ملافه ی سفیدی بود . چیزی از کنارش رد شد ترسید ولی بعد خندش گرفت . فقط یه موش بود . به سمت تابلویی رفت ملافشو برداشت و چی آشنایی دید . عکس سلطنتیشون . مادرش ، پدرش ،سوهو ، لوهان و خودش که 8 ماه بیشترش نبود . به عکس لبخندی زد و اشک تو چشماش جمع شد . ملافه رو برگدوند روش و به اطرف اتاق نگاه کرد . همینطور به راهش ادامه میداد یکی از ملافه ها به لباسش گیر کرد و از کنار چیزی اونور رفت .
ملافه رو از لباسش بیرون کشید و به چیزی خیره شد . یه صندوقچه قدیمی . کلیدش تو گردن مانکن قدیمی که اونجا بود اویزون بود . کلید و در اورد و در صندوق رو باز کرد . چیزی رو در اورد که خاک گرفته بود . فوتش کرد و خاک ها از روش رفتن . به قاب عکس نگاه کرد و عکس مادرش رو دید . دستش رو گذاشت روش و چیزی رو به یاد اورد
___________________________________
( علامت خاطره : ¤)
:¤
سوهو : مادررررررررر
یه تور روی مادر بود و توسط انسان ها کتک میخورد و زخمی شده بود سوهو فقط 9 سالش بود لوهان 4 و لیلی 3 سال
سوهو: مادرررررر!!!!!!
مادر : بچه فرار کنین واینستید!
لیلی: ماما😢
لوهان : مامان!!!
مادر : معطل نکنید بریددددد!!!
پدر لی سوهو رو میکشید * : زود باش سوهو بیا!
سوهو: نه اول باید مادرمو نجات بدید...خواهش میکنممممم!!
مادر: سوهو بروووو!!
تیر خورد توی قلب مادر
سوهو : مادررررررررر!!!!!!!!
___________________________________
خاطره ی تلخی رو به یاد اورد . براش خیلی سخت بود که از سه سالگی مادر نداشته باشه و الان برادر بزرگش مسئول نگهداری خودش و لوهانه . قاب عکس و گذاشت سر جاش و خواست درشو ببنده که چیز عجیبی دید .
از جاش پرید و فهمید که دوباره کابوس دیده تائو از خستگی خوابش سنگین شده بود . لیلی گونشو بوسید و از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت . درو خیلی با احتیاط بست . تو راهرو یکی از شمع هارو برداشت و با خودش برد . توی راهرو به اتاقی تو خواب دیده بود و سوهو اونجارو از بچگی ممنوع کرده بود رسید . درش قفل بود اما احساس کرد میدونه کلیدش کجاست زیر یه قاب عکس و نگاه کرد . تابلو رو کمی بلند کرد و پشتش دست کشید . کلید افتاد توی دستش. از خوشحال بالا
پایین پرید و به سمت اتاق رفت و درو باز کرد . اونجا تاریک بود اما با شمع میتونست همجارو ببینه شبیه انباری بود یا زیر شیروونی که وسایلای قدیمی اونجا بودن و روشون ملافه ی سفیدی بود . چیزی از کنارش رد شد ترسید ولی بعد خندش گرفت . فقط یه موش بود . به سمت تابلویی رفت ملافشو برداشت و چی آشنایی دید . عکس سلطنتیشون . مادرش ، پدرش ،سوهو ، لوهان و خودش که 8 ماه بیشترش نبود . به عکس لبخندی زد و اشک تو چشماش جمع شد . ملافه رو برگدوند روش و به اطرف اتاق نگاه کرد . همینطور به راهش ادامه میداد یکی از ملافه ها به لباسش گیر کرد و از کنار چیزی اونور رفت .
ملافه رو از لباسش بیرون کشید و به چیزی خیره شد . یه صندوقچه قدیمی . کلیدش تو گردن مانکن قدیمی که اونجا بود اویزون بود . کلید و در اورد و در صندوق رو باز کرد . چیزی رو در اورد که خاک گرفته بود . فوتش کرد و خاک ها از روش رفتن . به قاب عکس نگاه کرد و عکس مادرش رو دید . دستش رو گذاشت روش و چیزی رو به یاد اورد
___________________________________
( علامت خاطره : ¤)
:¤
سوهو : مادررررررررر
یه تور روی مادر بود و توسط انسان ها کتک میخورد و زخمی شده بود سوهو فقط 9 سالش بود لوهان 4 و لیلی 3 سال
سوهو: مادرررررر!!!!!!
مادر : بچه فرار کنین واینستید!
لیلی: ماما😢
لوهان : مامان!!!
مادر : معطل نکنید بریددددد!!!
پدر لی سوهو رو میکشید * : زود باش سوهو بیا!
سوهو: نه اول باید مادرمو نجات بدید...خواهش میکنممممم!!
مادر: سوهو بروووو!!
تیر خورد توی قلب مادر
سوهو : مادررررررررر!!!!!!!!
___________________________________
خاطره ی تلخی رو به یاد اورد . براش خیلی سخت بود که از سه سالگی مادر نداشته باشه و الان برادر بزرگش مسئول نگهداری خودش و لوهانه . قاب عکس و گذاشت سر جاش و خواست درشو ببنده که چیز عجیبی دید .
۴.۵k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.