پارت دهم:
هیونن
نور شدیدی که چشمای هیونجین رو هدف قرار داده بودن. اون ماشین با سرعت سمتش میومد. جوری که انگار ترمز نداشته باشه. مغزش هنگ کرده اون فلیکس بود که سمتش میومد. انگار تازه بدنش شروع به واکنش نشون دادن کرده بود. چرا همه چیز انقدر سریع اتفاق میوفتاد؟ نفهمید چی شد که به سمت دیگه ای پرت شد.
حالا هیونجین همه چیز رو فهمیده بود. دلایل انقدر محکم و منطقی بودن که شک نداشت هیونجین حرفاش رو باور نمیکنه پس تنها کاری که میتونست بکنه نجات دادن عشقش و تسلیم خودش به جیهوو بود
به خودش که اومد بدن و چشمای نیمه باز و بی حرکت فلیکس روبه روش بود. امید داشت که فقط یه آسیب جزئی باشه. اما وقتی ناامید شد که حجم خون زیادی رو دید که سر اون پسر خارج میشد.
<پایان فلش بک>
هرشب صدای دکتری که میگفت فلیکس رفته کما و احتمال زنده موندنش کمه توی سرش میپیچید. هنوز امید داشت که پسری که فرشته کوچولو خطابش میکرد زندس و یه روزی بیدار میشه. اما جک به جای خبر به هوش اومدن پسرکش بهش گفت اون مرده. شده بود مثل زامبی. نه درست حسابی غذا میخورد نه با کسی حرف میزد. کل روز به عکسای فلیکس میزد یا وسایل اتاقش رو میشکوند. نمیتونست توصیف کنه چقدر برای فراموش کردنش درد کشید. همه چیز عادی بود تا اینکه پدرش اعتراف کرد فلیکس رو دیده که سعی داشته بهش چاقو بزنه. از رفتار های جیهوو هم معلوم بود بیشتر از هرکسی به خاطر مردن فلیکس عذاب میکشه. چند روز قبل از تصادفش هم وقتی میرفت بیرون شبا دیر وقت برمیگشت و همیشه ترافیک رو بهونه میکرد. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا هیونجین نتونه باور کنه فلیکس بهش خیانت نمیکنه. ایندفعه هم مثل دیوونه ها رفتار میکرد و وسایل خونش رو میشکوند دستش رو توی شیشه و آینه فرو میبرد اما ایندفعه اینکه نتونسته بود فلیکسش رو نجات بده دلیل رفتار های غیرعادیش نبود بلکه عصبانیت بود اینکه چرا به اون پسر اعتماد کرده و فلیکس با اینکه میدونست هیونجین از خیانت یا بازیچه دست بقیه بودن متنفره بازهم بهش خیانت کرده بود.
نور شدیدی که چشمای هیونجین رو هدف قرار داده بودن. اون ماشین با سرعت سمتش میومد. جوری که انگار ترمز نداشته باشه. مغزش هنگ کرده اون فلیکس بود که سمتش میومد. انگار تازه بدنش شروع به واکنش نشون دادن کرده بود. چرا همه چیز انقدر سریع اتفاق میوفتاد؟ نفهمید چی شد که به سمت دیگه ای پرت شد.
حالا هیونجین همه چیز رو فهمیده بود. دلایل انقدر محکم و منطقی بودن که شک نداشت هیونجین حرفاش رو باور نمیکنه پس تنها کاری که میتونست بکنه نجات دادن عشقش و تسلیم خودش به جیهوو بود
به خودش که اومد بدن و چشمای نیمه باز و بی حرکت فلیکس روبه روش بود. امید داشت که فقط یه آسیب جزئی باشه. اما وقتی ناامید شد که حجم خون زیادی رو دید که سر اون پسر خارج میشد.
<پایان فلش بک>
هرشب صدای دکتری که میگفت فلیکس رفته کما و احتمال زنده موندنش کمه توی سرش میپیچید. هنوز امید داشت که پسری که فرشته کوچولو خطابش میکرد زندس و یه روزی بیدار میشه. اما جک به جای خبر به هوش اومدن پسرکش بهش گفت اون مرده. شده بود مثل زامبی. نه درست حسابی غذا میخورد نه با کسی حرف میزد. کل روز به عکسای فلیکس میزد یا وسایل اتاقش رو میشکوند. نمیتونست توصیف کنه چقدر برای فراموش کردنش درد کشید. همه چیز عادی بود تا اینکه پدرش اعتراف کرد فلیکس رو دیده که سعی داشته بهش چاقو بزنه. از رفتار های جیهوو هم معلوم بود بیشتر از هرکسی به خاطر مردن فلیکس عذاب میکشه. چند روز قبل از تصادفش هم وقتی میرفت بیرون شبا دیر وقت برمیگشت و همیشه ترافیک رو بهونه میکرد. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا هیونجین نتونه باور کنه فلیکس بهش خیانت نمیکنه. ایندفعه هم مثل دیوونه ها رفتار میکرد و وسایل خونش رو میشکوند دستش رو توی شیشه و آینه فرو میبرد اما ایندفعه اینکه نتونسته بود فلیکسش رو نجات بده دلیل رفتار های غیرعادیش نبود بلکه عصبانیت بود اینکه چرا به اون پسر اعتماد کرده و فلیکس با اینکه میدونست هیونجین از خیانت یا بازیچه دست بقیه بودن متنفره بازهم بهش خیانت کرده بود.
۱.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.