شاهزاده اهریمن پارت 39
#شاهزاده_اهریمن_پارت_39
+: شایان دلم داره میترکه نمیتونم دیگه نمیتونم...
شایان وقتی حال بدم رو دید بغلم کرد
×: آروم باش پسر مطمئنم درست میشه میریم ب بابا آقاجون میگیم اونا حتما ی راهی براش پیدا میکنن.
+: نه شایان تو بهم قول دادی ک ب هیچ کس دربارش چیزی نگی اونا همین الانم زیر قرض و بدهی موندن من نمیتونم اینکارو کنم نمیتونم اینقدر خودخواه باشم.
×: مهم نیست چون این حق توع تو اینقدر تلاش نکردی ک ب هیچی برسی این اسمش خودخواهی نیست
با این حرفش بغضم با هق بلندی شکست، محکم کمر شایان رو گرفته بودم لبمو ب شونش فشار میدادم..
(سوم شخص)
آرمیا هرچند تلاش میکرد رو گریه هاش کنترلی داشته باشه نمیتونست هق زدن هاش اوج درد و حال بدش رو نشون میداد.. اونا متوجه نبودن تمام مدتی ک حرف میزدن پدربزرگشون و آقا شاهین از بیرون برگشته بودن و شاهد تمامی ماجرا بودن.. آقا شاهین از اینکه میدید برادر زاده عزیزش بخاطر حماقت های اونه ک آیندش تباه شده از خودش متنفر شد و همین طور پدربزرگش اونم از اینکه نتونسته حتی برای یک بار هم شده خواسته های نوه ای ک حتی از بچههاشم بیشتر دوست داشتو برآورده کنه احساس گناه میکرد.. تو تمام این سالها آرمیا حتی یک بار هم چیزی ازش نخواسته بود اون همیشه متکی ب خودش بود و اینقدر تلاش میکرد تا ب اون چیزی ک میخواد برسه. ولی اینبار ک ب وجود اونا نیاز داشت هیچ کاری نمیتونستن براش کنن.. پدربزرگش وقتی گریهای از ته دل ارمیارو دید نتونست تحمل کنه پاهاش سست شدو افتاد زمین..
دیدن ارمیا ک این طوری بغل شایان هق میزنه قلب هر آدمی رو ب درد میورد.. آقا شاهین دیگه نمیتونست بیشتر از این شاهد درد های ارمیا باشه دیدنش تو این حال باعث میشد از خودش خجالت بکشه اون حتی روی نگاه کردن ب برادر زادشو نداشت برای همین بی سرو صدا از خونه خارج شد..
×: آرمیاا.
با شنیدن صدا ن تنها گریهام بلکه خودمم خشک شدم، فقط خدا خدا میکردم توهم زده باشم.. ولی با حرف شایان چشامو محکم بستم و تمام امیدم از بین رفت.
لطفا لطفا خدایا ازت خواهش میکنم چیز زیادی نشنیده باشه.
شایان: آقاجون شما حالتون خوبه؟ چرا دم در نشستید؟
×: آرمیا پسرم نمیخوای نگام کنی؟؟ هرچند ک حق داری، ولی اینبارو ازت خواهش میکنم ازم رو نگیر، ک من بد کردم در حقت، حتی نمیدونم جواب پدرو مادرت رو چی بدم،بگم در حق بچه ای ک امانت دادید دستم چیکار کردم.!
آرمیاا چرا بهم نگفتی؟ چرا هیچ وقت چیزی ازم نمیخوای؟ چرا موضوع ب این مهمی رو ازم پنهان کردی چرا همه چیزو میریزی تو خودت چرا میخوای تمام مشکلاتت رو خودت حل کنی چرا برای یک بارم شده چیزیو از ما برای خودت نمیخوای؟چرا باید همیشه اون کسی ک باید شرایط رو درک کنه تویی برا چی از شرایطی ک داری گله نمیکنی؟ بخاطر اوضاع جسمی ک داری همیشه حرف شنیدی همیشه تحقیر شدی ذره ذره آب شدی ولی دم نزدی من همه اینارو دیدم ولی نتونستم کار زیادی برات انجام بدم اما اینم دیدم ک خیلی وقته اون آدم توسری خور قبل نیستی دیدم چجور برا آرزوهات تلاش کردی و متکی ب هیچ کدوم از ماها نیستی من اینارو دیدم ولی فقط دیدم نتونستم بفهمم اگه داری از حقت دفاع میکنی اسمش زبون درازی نیست اگه زیر حرف زور نمیری اسمش گستاخی نیست اگه حرف حق میزنی پررویی نیست من اینارو دیر فهمیدم ولی بالاخره فهمیدم، وقتی برا شاهین اون طوری جلوی طلبکارا سینه سپر کردی فهمیدم. تو کاریو انجام دادی ک منی پدرش بودم انجام ندادم هیچ کدوم از ماها ک اونجا بودیم اون طوری ک تو ازش دفاع کردی نکردیم ن من ن زنش و ن پسرش اونجا فهمیدم تمام مدت اشتباه فکر میکردم اینکه اینقدر ضربه خوردی تا ب اینجا رسیدی ضربهای ک شاید یادش تا آخر عمرت همراهت باشه.. آرمیا خواهش میکنم پدربزگ رو سیاهت رو ببخش.. و بعد صدای گریهای آرومش بود ک فقط شنیده میشد..
+: شایان دلم داره میترکه نمیتونم دیگه نمیتونم...
شایان وقتی حال بدم رو دید بغلم کرد
×: آروم باش پسر مطمئنم درست میشه میریم ب بابا آقاجون میگیم اونا حتما ی راهی براش پیدا میکنن.
+: نه شایان تو بهم قول دادی ک ب هیچ کس دربارش چیزی نگی اونا همین الانم زیر قرض و بدهی موندن من نمیتونم اینکارو کنم نمیتونم اینقدر خودخواه باشم.
×: مهم نیست چون این حق توع تو اینقدر تلاش نکردی ک ب هیچی برسی این اسمش خودخواهی نیست
با این حرفش بغضم با هق بلندی شکست، محکم کمر شایان رو گرفته بودم لبمو ب شونش فشار میدادم..
(سوم شخص)
آرمیا هرچند تلاش میکرد رو گریه هاش کنترلی داشته باشه نمیتونست هق زدن هاش اوج درد و حال بدش رو نشون میداد.. اونا متوجه نبودن تمام مدتی ک حرف میزدن پدربزرگشون و آقا شاهین از بیرون برگشته بودن و شاهد تمامی ماجرا بودن.. آقا شاهین از اینکه میدید برادر زاده عزیزش بخاطر حماقت های اونه ک آیندش تباه شده از خودش متنفر شد و همین طور پدربزرگش اونم از اینکه نتونسته حتی برای یک بار هم شده خواسته های نوه ای ک حتی از بچههاشم بیشتر دوست داشتو برآورده کنه احساس گناه میکرد.. تو تمام این سالها آرمیا حتی یک بار هم چیزی ازش نخواسته بود اون همیشه متکی ب خودش بود و اینقدر تلاش میکرد تا ب اون چیزی ک میخواد برسه. ولی اینبار ک ب وجود اونا نیاز داشت هیچ کاری نمیتونستن براش کنن.. پدربزرگش وقتی گریهای از ته دل ارمیارو دید نتونست تحمل کنه پاهاش سست شدو افتاد زمین..
دیدن ارمیا ک این طوری بغل شایان هق میزنه قلب هر آدمی رو ب درد میورد.. آقا شاهین دیگه نمیتونست بیشتر از این شاهد درد های ارمیا باشه دیدنش تو این حال باعث میشد از خودش خجالت بکشه اون حتی روی نگاه کردن ب برادر زادشو نداشت برای همین بی سرو صدا از خونه خارج شد..
×: آرمیاا.
با شنیدن صدا ن تنها گریهام بلکه خودمم خشک شدم، فقط خدا خدا میکردم توهم زده باشم.. ولی با حرف شایان چشامو محکم بستم و تمام امیدم از بین رفت.
لطفا لطفا خدایا ازت خواهش میکنم چیز زیادی نشنیده باشه.
شایان: آقاجون شما حالتون خوبه؟ چرا دم در نشستید؟
×: آرمیا پسرم نمیخوای نگام کنی؟؟ هرچند ک حق داری، ولی اینبارو ازت خواهش میکنم ازم رو نگیر، ک من بد کردم در حقت، حتی نمیدونم جواب پدرو مادرت رو چی بدم،بگم در حق بچه ای ک امانت دادید دستم چیکار کردم.!
آرمیاا چرا بهم نگفتی؟ چرا هیچ وقت چیزی ازم نمیخوای؟ چرا موضوع ب این مهمی رو ازم پنهان کردی چرا همه چیزو میریزی تو خودت چرا میخوای تمام مشکلاتت رو خودت حل کنی چرا برای یک بارم شده چیزیو از ما برای خودت نمیخوای؟چرا باید همیشه اون کسی ک باید شرایط رو درک کنه تویی برا چی از شرایطی ک داری گله نمیکنی؟ بخاطر اوضاع جسمی ک داری همیشه حرف شنیدی همیشه تحقیر شدی ذره ذره آب شدی ولی دم نزدی من همه اینارو دیدم ولی نتونستم کار زیادی برات انجام بدم اما اینم دیدم ک خیلی وقته اون آدم توسری خور قبل نیستی دیدم چجور برا آرزوهات تلاش کردی و متکی ب هیچ کدوم از ماها نیستی من اینارو دیدم ولی فقط دیدم نتونستم بفهمم اگه داری از حقت دفاع میکنی اسمش زبون درازی نیست اگه زیر حرف زور نمیری اسمش گستاخی نیست اگه حرف حق میزنی پررویی نیست من اینارو دیر فهمیدم ولی بالاخره فهمیدم، وقتی برا شاهین اون طوری جلوی طلبکارا سینه سپر کردی فهمیدم. تو کاریو انجام دادی ک منی پدرش بودم انجام ندادم هیچ کدوم از ماها ک اونجا بودیم اون طوری ک تو ازش دفاع کردی نکردیم ن من ن زنش و ن پسرش اونجا فهمیدم تمام مدت اشتباه فکر میکردم اینکه اینقدر ضربه خوردی تا ب اینجا رسیدی ضربهای ک شاید یادش تا آخر عمرت همراهت باشه.. آرمیا خواهش میکنم پدربزگ رو سیاهت رو ببخش.. و بعد صدای گریهای آرومش بود ک فقط شنیده میشد..
۵.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.