عشق حقیقی پارت⁹↓
عشق حقیقی پارت⁹↓
×میشه باهات حرف بزنم؟
+با من؟ ...
×اره... خصوصی..
*و همون لحظه سوجین هولم داد و خوردم به قفسه سینش... و خودش هم فرار کرد... و من دستمو گذاشتم رو شونه سوهو تا نیوفتم.. *
+ب.. ببخشید..
×مهم نیس.. میخوام یه چیزی بهت بگم..
+چی؟..
×.... بیا قرار بذاریم.. دوستت دارم...
*یهو یاد متن نامه هه افتادم و متوجه شدم کار سوهو بوده*
+نامه هه... تو انداختیش تو کیفم؟..
×اره.. میخوام باهم قرار بذاریم.. قبول میکنی؟
+الان... داری جدی میگی؟..
×اره.. به قیافم میخوره شوخی کنم؟..
*قشنگ لبخندم محو شد و به چشماش با یه حالت وادفاکی زل زدم.. *
+من.. من..
×بهت تایم میدم فکراتو بکنی.. تا اخر امروز..
*سرمو تکون دادم و دویدم سمت کافه تریا تا سوجینو پیدا کنم*
+سوجینننن...
*ماجرا رو براش تعریف کردم*
# دیگه چی ازین بهتر میخوای دختر؟ اگه باهاش قرار بذاری قطعا پولاشو بهت میده و توعم پولدار میشیی
+مگه همه چی پولهه؟ اگه کسی بفهمه..
# اینجوری حداقل شایعه رابطت با سوجون رو رسمی تکذیب میکنی..
*بهش فکر کردم و دیدم راست میگه*
+ولی بهش میخوره خیلی خیلی سرد باشه..
# نه نیست.. سوهو پسر دوست بابامه.. من یکم میشناسمش.. اگه بهت نزدیک بشه انقدر گرم رفتار میکنه که ذوب میشی..
*چند ساعت گذشت و کم کم داشت زنگ اخر تموم میشد.. وسایلامو جمع کردم و با سوجین از کلاس داشتیم میرفتیم بیرون، که سوجون بهم خورد و همه وسایلام ریخت زمین*
+حواست کجاستت؟..
-ببخشید..
*دولا شدم وسایلمو جمع کنم که دیدم سوهو و سوجون همزمان با من دولا شدن تا وسایلمو جمع کنن... و همون لحظه جفتشون باهم چشم تو چشم شدن..... وسایلامو جمع کردن و دادن دستم... سوجون رفت ولی سوهو جلومو گرفت و نذاشت برم*
×فکراتو کردی؟..
# قبول میکنه..
*سوجین با لبخند گفت و به من نگاه کرد که داشتم با چشمای گرد بهش نگاه میکردم*
×جدی؟..
+عام.. خب.. من... ا.. اره..
×میشه باهات حرف بزنم؟
+با من؟ ...
×اره... خصوصی..
*و همون لحظه سوجین هولم داد و خوردم به قفسه سینش... و خودش هم فرار کرد... و من دستمو گذاشتم رو شونه سوهو تا نیوفتم.. *
+ب.. ببخشید..
×مهم نیس.. میخوام یه چیزی بهت بگم..
+چی؟..
×.... بیا قرار بذاریم.. دوستت دارم...
*یهو یاد متن نامه هه افتادم و متوجه شدم کار سوهو بوده*
+نامه هه... تو انداختیش تو کیفم؟..
×اره.. میخوام باهم قرار بذاریم.. قبول میکنی؟
+الان... داری جدی میگی؟..
×اره.. به قیافم میخوره شوخی کنم؟..
*قشنگ لبخندم محو شد و به چشماش با یه حالت وادفاکی زل زدم.. *
+من.. من..
×بهت تایم میدم فکراتو بکنی.. تا اخر امروز..
*سرمو تکون دادم و دویدم سمت کافه تریا تا سوجینو پیدا کنم*
+سوجینننن...
*ماجرا رو براش تعریف کردم*
# دیگه چی ازین بهتر میخوای دختر؟ اگه باهاش قرار بذاری قطعا پولاشو بهت میده و توعم پولدار میشیی
+مگه همه چی پولهه؟ اگه کسی بفهمه..
# اینجوری حداقل شایعه رابطت با سوجون رو رسمی تکذیب میکنی..
*بهش فکر کردم و دیدم راست میگه*
+ولی بهش میخوره خیلی خیلی سرد باشه..
# نه نیست.. سوهو پسر دوست بابامه.. من یکم میشناسمش.. اگه بهت نزدیک بشه انقدر گرم رفتار میکنه که ذوب میشی..
*چند ساعت گذشت و کم کم داشت زنگ اخر تموم میشد.. وسایلامو جمع کردم و با سوجین از کلاس داشتیم میرفتیم بیرون، که سوجون بهم خورد و همه وسایلام ریخت زمین*
+حواست کجاستت؟..
-ببخشید..
*دولا شدم وسایلمو جمع کنم که دیدم سوهو و سوجون همزمان با من دولا شدن تا وسایلمو جمع کنن... و همون لحظه جفتشون باهم چشم تو چشم شدن..... وسایلامو جمع کردن و دادن دستم... سوجون رفت ولی سوهو جلومو گرفت و نذاشت برم*
×فکراتو کردی؟..
# قبول میکنه..
*سوجین با لبخند گفت و به من نگاه کرد که داشتم با چشمای گرد بهش نگاه میکردم*
×جدی؟..
+عام.. خب.. من... ا.. اره..
۱۱.۳k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.