هفت پارتی
هفت پارتی
پارت ¹
وقتی بین بچه هاش فرق میذاشت
خب من ات هستم من ۸ ساله ک با جین ازدواج کردم و دوتا بچه داریم یکی یجی ک دختر کوچولومونه و اون یکی باک هیون ک پسر بزرگمونه
مشغول درس کردنه صبحانه بودم ک با صدای یجی ب طرفش برگشتم داشت چشاشو میخاروند و ب کیوت ترین حالت ممکن میگف
٪مامانی من گشنمه
+ دخترم تا تو بری دست و صورتتو بشوری و موهاتو شونه کنی صبحانه حاضره
٪ باشه مامانی
+ افرین دختر قشنگم
پنکیک هارو گذاشتم تو ظرف و شرو کردم ب تزئین بعد از تموم شدن کارم میز رو چیدم در کنار پنکیک یکم شیر و آبمیوه هم گذاشتم ک باک هیون اومد کنارم و بهم سلام کرد و خودشو تو بغلم جا داد منم با تمام وجود بغلش کردم ک در همون حین جین هم اومد و گف
_ خب دیگه بسه بیا بشین صبحانتو بخور
+ یا خو اومده بغل مامانش چیکارش داری بچرو
_ تو نمیخاد از اون دفاع کنی خودش زبون داره تو چطوری دختر کیوتم
نگاهم دادم ب باک هیون از چهرش معلوم بود ک خیلی ناراحت شد معنی این رفتار جین رو نمیفهمم چرا اینجوری کرد عایش بعد از خوردن صبحانه باک هیون رف حاضر شه تا بره مدرسه
جین هم آماده شد تا بره سر کارش
جین بعد ۱۰ مین کارش تموم شد و تو چار چوب در وایستاد و لب زد
_ خدافظ عشقم خدافظ کیوته بابایی خدافظ باک هیون
چرا انقد بین یجی و باک هیون فرق میزاره خو اونم دل داره بچم ناراحت میشه باید با جین حرف بزنم ولی قبلش باید برم پیش باک هیون ب سمت اتاقش قدم ورداشتم و در زدم جوابی نشنیدم دوباره در زدم بازم جوابی نداد دستگیره در رو ب پایین هدایت کردم و وارد اتاق شدم
باک هیون نشسته بود رو تختش و داشت گریه میکرد با دیدنش دلم آتیش گرف رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم
+ پسرم ناراحت نباش پدرت سرش کمی شلوغه درست نمدونه چیکار میکنه فکرش درگیره ب خاطر حرفاش ناراحت نباش منظوری نداره
× واقعن درک نمیکنم ک چرا انقد با یجی خوب رفتار میکنه ولی با من جوری رفتار میکنه انگار پدرشو کشتم
+ خو مامان جان تو دیگه ناراحت نباش با بابات صحبت میکنم
٪ مامانی چیشده داداشم ؟
+ هیچی دخترم تو برو تلویزیون ببین منم الان میام
٪ باشه مامانی داداشی دیگه نالاحت نباشی ها منم نالاحت میشم باشه ؟
× (خنده) باشه
٪ اورین داداش توبم (خوبم )
+ ببین یجی هم ناراحته بلند شو حاضر شو ک دیر میشه مدرست
× باشه
(قابل توجه یجی ۳ سالشه و باک هیون ۷ )
با ی بغل ب سمت مدرسه بدرغش کردم ( اگ درس نوشته باشم :/ )
اومدم تو خونه و رفتم کنار یجی نشستم رو کاناپه ک لب زد
٪ مامانی
+ جانم دخترم
٪ داداشی چرا گیه میترد (چرا گریه میکرد )
بغلش کردم و گفتم ......
پارت ¹
وقتی بین بچه هاش فرق میذاشت
خب من ات هستم من ۸ ساله ک با جین ازدواج کردم و دوتا بچه داریم یکی یجی ک دختر کوچولومونه و اون یکی باک هیون ک پسر بزرگمونه
مشغول درس کردنه صبحانه بودم ک با صدای یجی ب طرفش برگشتم داشت چشاشو میخاروند و ب کیوت ترین حالت ممکن میگف
٪مامانی من گشنمه
+ دخترم تا تو بری دست و صورتتو بشوری و موهاتو شونه کنی صبحانه حاضره
٪ باشه مامانی
+ افرین دختر قشنگم
پنکیک هارو گذاشتم تو ظرف و شرو کردم ب تزئین بعد از تموم شدن کارم میز رو چیدم در کنار پنکیک یکم شیر و آبمیوه هم گذاشتم ک باک هیون اومد کنارم و بهم سلام کرد و خودشو تو بغلم جا داد منم با تمام وجود بغلش کردم ک در همون حین جین هم اومد و گف
_ خب دیگه بسه بیا بشین صبحانتو بخور
+ یا خو اومده بغل مامانش چیکارش داری بچرو
_ تو نمیخاد از اون دفاع کنی خودش زبون داره تو چطوری دختر کیوتم
نگاهم دادم ب باک هیون از چهرش معلوم بود ک خیلی ناراحت شد معنی این رفتار جین رو نمیفهمم چرا اینجوری کرد عایش بعد از خوردن صبحانه باک هیون رف حاضر شه تا بره مدرسه
جین هم آماده شد تا بره سر کارش
جین بعد ۱۰ مین کارش تموم شد و تو چار چوب در وایستاد و لب زد
_ خدافظ عشقم خدافظ کیوته بابایی خدافظ باک هیون
چرا انقد بین یجی و باک هیون فرق میزاره خو اونم دل داره بچم ناراحت میشه باید با جین حرف بزنم ولی قبلش باید برم پیش باک هیون ب سمت اتاقش قدم ورداشتم و در زدم جوابی نشنیدم دوباره در زدم بازم جوابی نداد دستگیره در رو ب پایین هدایت کردم و وارد اتاق شدم
باک هیون نشسته بود رو تختش و داشت گریه میکرد با دیدنش دلم آتیش گرف رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم
+ پسرم ناراحت نباش پدرت سرش کمی شلوغه درست نمدونه چیکار میکنه فکرش درگیره ب خاطر حرفاش ناراحت نباش منظوری نداره
× واقعن درک نمیکنم ک چرا انقد با یجی خوب رفتار میکنه ولی با من جوری رفتار میکنه انگار پدرشو کشتم
+ خو مامان جان تو دیگه ناراحت نباش با بابات صحبت میکنم
٪ مامانی چیشده داداشم ؟
+ هیچی دخترم تو برو تلویزیون ببین منم الان میام
٪ باشه مامانی داداشی دیگه نالاحت نباشی ها منم نالاحت میشم باشه ؟
× (خنده) باشه
٪ اورین داداش توبم (خوبم )
+ ببین یجی هم ناراحته بلند شو حاضر شو ک دیر میشه مدرست
× باشه
(قابل توجه یجی ۳ سالشه و باک هیون ۷ )
با ی بغل ب سمت مدرسه بدرغش کردم ( اگ درس نوشته باشم :/ )
اومدم تو خونه و رفتم کنار یجی نشستم رو کاناپه ک لب زد
٪ مامانی
+ جانم دخترم
٪ داداشی چرا گیه میترد (چرا گریه میکرد )
بغلش کردم و گفتم ......
۱۰.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.