name:belief
part:51
ا.ت با دیدن لیا چشاش پر از اشک شد.
لیا با دیدن ا.ت کمی مکث کرد و تقریبا بلند گفت : ا.تتتتتت
و بعد محکم بغلش کرد. جونگهان که داشت تلویزیون میدید سریع سمتشون دویید و بعداز جدا شدن اون دو نفر سریع ا.ت و بغل کرد
جونگهان : ا.تتتت..دخترم
***
تهیونگ کتش رو از تننش در اورد و نفس عمیقی کشید با کشیدن گره کراواتش اروم اونو باز میکرد که با شنیدن صدایی که ا.ت رو گفت کمی مکث کرد اما دوباره بیخیالش شد ...شاید دوباره صدای توی سرش بود.
اما با صدای دوم کراواتش رو پرت داد و سمت پدر مادرش که دم در بودن رفت .
دستش رو به بازوی پدرش رسوند و با جدا کردنش از اون دختر با شوک به ا.ت خیره شد و به سرعت قطره اشکی از روی مژه اش روی گونه اش ریخت : ا.... ا.ت؟
تهیونگ سریع سمت ا.ت رفت و اونو با تمام زورش محکم توی بغلش کشید .
ا.ت سرش رو به شونه ی تهیونگ تکیه داد و بامحکم کردن دستاش تهیونگ و بیشتر بغل کرد.
تهیونگ سرش رو روی شونه ا.ت گذاشت و شروع کرد به گریه کردن...گریه ای که این چند سال توی دلش بود و هیچوقت خالیش نکرد...گریه تنهایی...گریه ناراحتی...گریه از دست دادن امید و زندگیش
همه رو همون لحظه ازاد کرد و باعث شد شونه هاش از شدت گریه شروع به لرزیدن بکنه.
ا.ت نفس عمیقی کشید و اروم گفت : ششش...تهیونگم چیزی نیست...من برگشتم...دیگه پیشتم
لیا اروم به شونه جونگهان که با لبخند و چشای پر از اشک بهشون خیره شده بود زد و اروم گفت : بیا بریم
جونگهان سری تکون داد و با هم توی اشپز خونه رفتن.تهیونگ اروم ا.ت و از خودش جدا کرد و صورت ا.ت و بین دستاش گرفت و لباش رو بوسید .
تهیونگ : هیچوقت امید نداشتم برگردی...خیلی دلم برات تنگ شده بود...دیگه هیچوقت بدون من جایی نمیری
ا.ت لبخندی زد و سری تکون داد : چشم اقای کیم
تهیونگ ا.ت و بغل کرد و سرش رو بوسید
ا.ت خنده ی ارومی کرد و گفت : میدونی...دارم یخ میزنم با این لباسا
تهیونگ سریع ازش جدا شد و با خنده ا.ت و داخل کشوند.
جونگهان از اشپزخونه بیرون اومد و لیوان ابی رو که دستش بود سمت ا.ت گرفت....
ا.ت با دیدن لیا چشاش پر از اشک شد.
لیا با دیدن ا.ت کمی مکث کرد و تقریبا بلند گفت : ا.تتتتتت
و بعد محکم بغلش کرد. جونگهان که داشت تلویزیون میدید سریع سمتشون دویید و بعداز جدا شدن اون دو نفر سریع ا.ت و بغل کرد
جونگهان : ا.تتتت..دخترم
***
تهیونگ کتش رو از تننش در اورد و نفس عمیقی کشید با کشیدن گره کراواتش اروم اونو باز میکرد که با شنیدن صدایی که ا.ت رو گفت کمی مکث کرد اما دوباره بیخیالش شد ...شاید دوباره صدای توی سرش بود.
اما با صدای دوم کراواتش رو پرت داد و سمت پدر مادرش که دم در بودن رفت .
دستش رو به بازوی پدرش رسوند و با جدا کردنش از اون دختر با شوک به ا.ت خیره شد و به سرعت قطره اشکی از روی مژه اش روی گونه اش ریخت : ا.... ا.ت؟
تهیونگ سریع سمت ا.ت رفت و اونو با تمام زورش محکم توی بغلش کشید .
ا.ت سرش رو به شونه ی تهیونگ تکیه داد و بامحکم کردن دستاش تهیونگ و بیشتر بغل کرد.
تهیونگ سرش رو روی شونه ا.ت گذاشت و شروع کرد به گریه کردن...گریه ای که این چند سال توی دلش بود و هیچوقت خالیش نکرد...گریه تنهایی...گریه ناراحتی...گریه از دست دادن امید و زندگیش
همه رو همون لحظه ازاد کرد و باعث شد شونه هاش از شدت گریه شروع به لرزیدن بکنه.
ا.ت نفس عمیقی کشید و اروم گفت : ششش...تهیونگم چیزی نیست...من برگشتم...دیگه پیشتم
لیا اروم به شونه جونگهان که با لبخند و چشای پر از اشک بهشون خیره شده بود زد و اروم گفت : بیا بریم
جونگهان سری تکون داد و با هم توی اشپز خونه رفتن.تهیونگ اروم ا.ت و از خودش جدا کرد و صورت ا.ت و بین دستاش گرفت و لباش رو بوسید .
تهیونگ : هیچوقت امید نداشتم برگردی...خیلی دلم برات تنگ شده بود...دیگه هیچوقت بدون من جایی نمیری
ا.ت لبخندی زد و سری تکون داد : چشم اقای کیم
تهیونگ ا.ت و بغل کرد و سرش رو بوسید
ا.ت خنده ی ارومی کرد و گفت : میدونی...دارم یخ میزنم با این لباسا
تهیونگ سریع ازش جدا شد و با خنده ا.ت و داخل کشوند.
جونگهان از اشپزخونه بیرون اومد و لیوان ابی رو که دستش بود سمت ا.ت گرفت....
۱۷.۸k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.