pawn/پارت ۱۳
اسلایدها: تهیونگ، یوجین
از زبان ا/ت:
رفتم بیرون که دوستای قدیمیم رو ببینم...میخواستم سوپرایزشون کنم... ولی هرکاری میکردم فکر تهیونگ از سرم بیرون نمیرفت... همش به سمت خونه اونا کشیده میشدم... اجتناب ناپذیر بود!... برای همین یه تاکسی گرفتم و به سمت خونشون رفتم... فعلا که ماشین نداریم... مجبورم اینطوری برم... کمی با فاصله از خونشون توقف کردیم... نمیخواستم منو ببینن... از ماشین پیاده شدم... هوا واقعا سرد بود... اما آفتابی بود... کت جینی که پوشیده بودم رو از جلو جمع کردم... دیدم یه نفر از خونشون بیرون اومد... این دیگه کیه؟...
اومد اینطرف خیابون و مسیرو گرفت داشت میرفت... از جلوی من رد شد که گفتم: ببخشید خانوم؟
-بله... بفرمایید
ا/ت: یه سوال داشتم... خونه ای که ازش بیرون اومدید متعلق به خانواده ی کیم جیهون هستش؟
-نه... اینجا الان خونه ی منه... هفت سال پیش اینجا رو از آقای کیم جیهون خریدیم
ا/ت : که اینطور... خیلی ممنونم
-خواهش میکنم...
ناامیدی و غصه سراسر وجودمو گرفت... ظاهرا دیگه هیچوقت نمیتونم پیداشون کنم... معلوم نیست اصن توی سئول باشن...
دوباره سوار تاکسی شدم و رفتم...
از زبان تهیونگ:
از وقتی برگشتم سئول گوشه به گوشه ی شهر برام خاطرات بچگیمو با ا/ت زنده میکنه... حتی این ویلا!... وقتی بچه بودیم گهگاه خانواده من و ا/ت با هم میومدیم اینجا... چقد عالی بود اون روزا!...
امروز یوجین پیشم بود... با همون صدای گرم و سرشار از انرژی مثبتش اومد گفت: اوپا... میخوام برات یه هات چاکلت بیارم که توی این هوای سرد و ویوی دریا بخوری و لذت ببری!
بهش لبخند زدم و گفتم: به به! خیلی مچکرم خانوم زیبا... اگه میدونستم انقد حواست به من هست که میبردمت لندن پیش خودم درس بخونی
یوجین: ولی تو اونجا با ا/ت زندگی میکردی... با تمام خاطراتش... با عکساش... حوصله منو نداشتی...
وقتی اسم ا/ت رو برد انگار به قلبم خنجر زدن... سکوت کردم... سرمو انداختم پایین تا اشکیو که تو چشمم جمع شده بود رو نبینه... که یوجین دوید پیشم نشست و گفت: تهیونگا... بازم زیادی حرف زدم... غلط کردم اوپا... ببخش...
همونطور که سرم پایین بود دستمو آوردم بالا و موهاشو نوازش کردم... آب دهنمو قورت دادمو گفتم: عیبی نداره عزیزم...
بعد از چند ثانیه برای اینکه یوجین غصه نخوره سرمو بالا آوردم... لبخند زدم و گفتم: پس چی شد هات چاکلتت؟
یوجین لبخندی زد و گفت: الان میارم و پاشد رفت...
اونکه رفت قطره اشکهایی که بیقرار بودن از چشمام روی زمین چکیدن... با خودم گفتم: مگه داغت چقد بود که گذشتن هفت سال برای سرد شدنش کافی نیست!!...
یک ماه بعد...
تو خیابون...
از زبان ا/ت:
منو یکی از دوستام داشتیم باهم قدم میزدیم... یهو یه پسر بچه از وسط ما عبور کرد و به دوستم خورد... کیف دوستم افتاد...
دوستم عصبانی شد و خیلی سریع مچ پسر رو گرفت... و گفت: آهای چیکار میکنی دستم درد گرفت...
اون پسر پر از ترس بود... از ترس زبونش بند اومده بود... با دیدن این قیافش دلم براش سوخت... گفتم: چته پسر جون؟ چرا انقد ترسیدی؟...
به زحمت زبونشو باز کرد و گفت: چ...چن... ن..نفر دنبالمن... می... میخوان منو ببرن... کمکم کنین...
دوستم گفت: ا/ت ولش کن معلوم نیست اینا چیکارن... ممکنه دردسر باشه...
بی توجه بهش گفتم: باید کمکش کنم... نمیتونم رهاش کنم... دست پسر بچه رو گرفتم و به دوستم گفتم: تو برو... از پشت سر صدام میزد و میگفت نرو... ولی اعتنایی نکردم... دویدیم و دور شدیم... چند دقیقه بعد پشت سرمو نگاه کردم دیدم چهار تا مرد که کت شلوار پوشیدن دارن دنبالمون میدون... مجبور شدیم توی کوچه پس کوچه ها بدوییم...توی یکی از کوچه ها که خیلی باریک بود و کثیف ایستادیم... به اون بچه گفتم: ببین الان همینطور به دویدن ادامه بدیم بلاخره گیرمون میارن... من الان حواسشونو پرت میکنم تا فک کنن همراه منی... دنبال من میان... ولی تو با یه تاکسی جدا برو به اداره پلیس... فهمیدی؟
-آ... آره... میرم...
ا/ت: خب... صداشون داره از تو خیابون میاد... اول تو برو سوار یه ماشین شو برو....
از زبان نویسنده:
ا/ت با اینکه در خطر بود ولی ایستاد تا پسر بچه رفت... بعدش از کوچه بیرون اومد و یه تاکسی گرفت... به راننده تاکسی گفت: آقا چن لحظه صبر کن... هر وقت بهت گفتم حرکت کن!...
ا/ت در ماشین رو نیمه باز نگه داشت تا دیده بشه... یه دفعه اون آدما پیداشون شد... یکیشون داد زد گفت: اوناهاش... سوار تاکسی شدن...
ا/ت در این لحظه به راننده گفت حرکت کنه...
هوا خیلی سرد بود... ا/ت کلاه بافتی که روی سرش بود رو جلوتر آورد... شال گردنشو جوری درست کرد که تمام صورتشو پوشوند... دستاشو فرو برد توی جیبش... ولی باز سرد بود... راننده تاکسی پرسید: خانوم کجا برم؟ ...
از زبان ا/ت:
رفتم بیرون که دوستای قدیمیم رو ببینم...میخواستم سوپرایزشون کنم... ولی هرکاری میکردم فکر تهیونگ از سرم بیرون نمیرفت... همش به سمت خونه اونا کشیده میشدم... اجتناب ناپذیر بود!... برای همین یه تاکسی گرفتم و به سمت خونشون رفتم... فعلا که ماشین نداریم... مجبورم اینطوری برم... کمی با فاصله از خونشون توقف کردیم... نمیخواستم منو ببینن... از ماشین پیاده شدم... هوا واقعا سرد بود... اما آفتابی بود... کت جینی که پوشیده بودم رو از جلو جمع کردم... دیدم یه نفر از خونشون بیرون اومد... این دیگه کیه؟...
اومد اینطرف خیابون و مسیرو گرفت داشت میرفت... از جلوی من رد شد که گفتم: ببخشید خانوم؟
-بله... بفرمایید
ا/ت: یه سوال داشتم... خونه ای که ازش بیرون اومدید متعلق به خانواده ی کیم جیهون هستش؟
-نه... اینجا الان خونه ی منه... هفت سال پیش اینجا رو از آقای کیم جیهون خریدیم
ا/ت : که اینطور... خیلی ممنونم
-خواهش میکنم...
ناامیدی و غصه سراسر وجودمو گرفت... ظاهرا دیگه هیچوقت نمیتونم پیداشون کنم... معلوم نیست اصن توی سئول باشن...
دوباره سوار تاکسی شدم و رفتم...
از زبان تهیونگ:
از وقتی برگشتم سئول گوشه به گوشه ی شهر برام خاطرات بچگیمو با ا/ت زنده میکنه... حتی این ویلا!... وقتی بچه بودیم گهگاه خانواده من و ا/ت با هم میومدیم اینجا... چقد عالی بود اون روزا!...
امروز یوجین پیشم بود... با همون صدای گرم و سرشار از انرژی مثبتش اومد گفت: اوپا... میخوام برات یه هات چاکلت بیارم که توی این هوای سرد و ویوی دریا بخوری و لذت ببری!
بهش لبخند زدم و گفتم: به به! خیلی مچکرم خانوم زیبا... اگه میدونستم انقد حواست به من هست که میبردمت لندن پیش خودم درس بخونی
یوجین: ولی تو اونجا با ا/ت زندگی میکردی... با تمام خاطراتش... با عکساش... حوصله منو نداشتی...
وقتی اسم ا/ت رو برد انگار به قلبم خنجر زدن... سکوت کردم... سرمو انداختم پایین تا اشکیو که تو چشمم جمع شده بود رو نبینه... که یوجین دوید پیشم نشست و گفت: تهیونگا... بازم زیادی حرف زدم... غلط کردم اوپا... ببخش...
همونطور که سرم پایین بود دستمو آوردم بالا و موهاشو نوازش کردم... آب دهنمو قورت دادمو گفتم: عیبی نداره عزیزم...
بعد از چند ثانیه برای اینکه یوجین غصه نخوره سرمو بالا آوردم... لبخند زدم و گفتم: پس چی شد هات چاکلتت؟
یوجین لبخندی زد و گفت: الان میارم و پاشد رفت...
اونکه رفت قطره اشکهایی که بیقرار بودن از چشمام روی زمین چکیدن... با خودم گفتم: مگه داغت چقد بود که گذشتن هفت سال برای سرد شدنش کافی نیست!!...
یک ماه بعد...
تو خیابون...
از زبان ا/ت:
منو یکی از دوستام داشتیم باهم قدم میزدیم... یهو یه پسر بچه از وسط ما عبور کرد و به دوستم خورد... کیف دوستم افتاد...
دوستم عصبانی شد و خیلی سریع مچ پسر رو گرفت... و گفت: آهای چیکار میکنی دستم درد گرفت...
اون پسر پر از ترس بود... از ترس زبونش بند اومده بود... با دیدن این قیافش دلم براش سوخت... گفتم: چته پسر جون؟ چرا انقد ترسیدی؟...
به زحمت زبونشو باز کرد و گفت: چ...چن... ن..نفر دنبالمن... می... میخوان منو ببرن... کمکم کنین...
دوستم گفت: ا/ت ولش کن معلوم نیست اینا چیکارن... ممکنه دردسر باشه...
بی توجه بهش گفتم: باید کمکش کنم... نمیتونم رهاش کنم... دست پسر بچه رو گرفتم و به دوستم گفتم: تو برو... از پشت سر صدام میزد و میگفت نرو... ولی اعتنایی نکردم... دویدیم و دور شدیم... چند دقیقه بعد پشت سرمو نگاه کردم دیدم چهار تا مرد که کت شلوار پوشیدن دارن دنبالمون میدون... مجبور شدیم توی کوچه پس کوچه ها بدوییم...توی یکی از کوچه ها که خیلی باریک بود و کثیف ایستادیم... به اون بچه گفتم: ببین الان همینطور به دویدن ادامه بدیم بلاخره گیرمون میارن... من الان حواسشونو پرت میکنم تا فک کنن همراه منی... دنبال من میان... ولی تو با یه تاکسی جدا برو به اداره پلیس... فهمیدی؟
-آ... آره... میرم...
ا/ت: خب... صداشون داره از تو خیابون میاد... اول تو برو سوار یه ماشین شو برو....
از زبان نویسنده:
ا/ت با اینکه در خطر بود ولی ایستاد تا پسر بچه رفت... بعدش از کوچه بیرون اومد و یه تاکسی گرفت... به راننده تاکسی گفت: آقا چن لحظه صبر کن... هر وقت بهت گفتم حرکت کن!...
ا/ت در ماشین رو نیمه باز نگه داشت تا دیده بشه... یه دفعه اون آدما پیداشون شد... یکیشون داد زد گفت: اوناهاش... سوار تاکسی شدن...
ا/ت در این لحظه به راننده گفت حرکت کنه...
هوا خیلی سرد بود... ا/ت کلاه بافتی که روی سرش بود رو جلوتر آورد... شال گردنشو جوری درست کرد که تمام صورتشو پوشوند... دستاشو فرو برد توی جیبش... ولی باز سرد بود... راننده تاکسی پرسید: خانوم کجا برم؟ ...
۲۱.۴k
۰۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.